باز هم کوه

آخر هفته ای دیگر در کوه سپری شد.ملاقات محمد والی نژاد در شیر پلا – برف کوبی تا پناهگاه شروین – دوستان جدید – ایستگاه پنج و دو و در نهایت شیر دره با اون شیب تندش.همه و همه خاطره...


دیواره شروین


کوه

خدا را شکر که بار دیگه یک پنجشبه و جمعه در کوه بودیم...



ایستگاه پنج - از راست به چپ:من -کاوه و همایون

می خوام برم کوه

می خوام برم کوه
می خوام برم کوه،شکار آهو
تفنگ من کو لیلی جان، تفنگ من کو؟
بالای پشتی،عاشق رو کشتی
با خون عاشق لیلی جان نامه نوشتی
روی چو ماهت، تیر نگاهت
برده دل از من لیلی جان چشم سیاهت
بالای بومی، کفتر پرونی
شستت بنازم لیلی جان،خوب می پرونی

یافتن دهانه غار شتر

دو ماه پیش رفته بودم شمال مرخصی سالیانه و دیدار خانواده.
پاییز و برگ ریزان باعث شد که جرقه ای در سرم بزنه که یه تلاشی برای یافتن دهانه صخره ای غار شتر بکنم.این اسم را خودمان می گوییم.دلیل این نامگذاری هم به خاطر شکل صخره اطراف دهانه غار است که مانند شتری با سری برگشته. حدود شش سال بود که این دهانه را گم کرده بودم.اولین علاقه من به کوه و غار نوردی از دوازده سال پیش که بچه ای بیش نبودم با دیدن این غار و وضع قرار گرفتن آن در صخره شروع شد.شش سال پیش که تا پای کوه رفتیم هر چه گشتیم دهانه غار را از دور تشخیص ندادیم و تلاشهای بعدی ما هم بی نتیجه ماند.بگذارید توضیحاتی در مورد این غار بدم...
در حد فاصل بین شهسوار و چالوس در شمال ایران در شهر متل قو (سلمانشهر) دهستان اسبچین قرار گرفته که با پل قوسی اش مشهور است.پس از وارد شدن به جاده آسفالت شده دهستان که از میان مزارع برنج و باغهای مرکبات و منازل مسکونی می گذرد به استخر اسبچین می رسیم.پس از گذر از این استخر که کاربرد آن پرورش ماهی و آبیاری مزارع است به چهارراهی رسیده و در ادامه مسیر در به طرف جلو به پای کوه مورد نظر خواهیم رسید.این کوه همانند کوههای شمال پوشیده از درخت می باشد و تنها تنوع در میان درختان صخره ها (سنگها) یی است که با ابهت تمام در میان این درختان قرار گرفته اند.در میان این درختان و سنگها متوجه می شویم که طبیعت با دست هنرمندش باز شاهکاری کرده است.شکل شتر با اندکی دقت مشخص است.البته در بهار و تابستان به علت سرسبزی درختان و رویش گیاهان و پیچکها مکان بیشتر سنگها نا مشخص است.شکل شتر هم نا مشخص حتی گم می باشد.بیشتر به علت پیچکهایی که از بالا تمامی سطح سنگ را می پوشانند.غار برای بیشتر اهالی نا آشنا است.دهانه غار در میان سنگها قرار گرفته.طی بررسی اولیه من بهترین راه ورود به غار از بالا با ایجاد کارگاه و فرود می باشد.با نگاه اول به نظر می رسد که از پایین دسترسی به دهانه غار خیلی آسان است. اما در حقیقت رویش گیاهان در روی سنگها باعث فریب می شوند...
وقتی در شمال بودم متوجه شدم که برگریزان و خزان باعث شده که به اصطلاح کوه و جنگل تا حدودی لخت شوند و این می تونست کمکی برای ما باشه تا شاید دهانه را پیدا و برای کارهای بعدی آماده شویم.دریک بررسی مقدماتی با ایمان-خواهر زده ام- در کمال ناباوری دهانه غار را از دور تشخیص دادیم.من چند تایی عکس گرفتم و با دوربین شکاری کمی منطقه را مورد بررسی قرار دادم.تصمیم گرفتیم تا در چند روز آینده به کوه برای گرد آوری اطلاعات برویم...
... قرار بود روز جمعه به کوه بریم.ایمان دانشگاه کلاس داشت و من منتظر موندم تا بیاید.حدود ساعت سه بود که حرکت کردیم.تا غروب خورسید سه ساعت وقت داشتیم.با کوله های برزنتی و مجهز به دوربین عکاسی و شکاری و لوازمات مورد نیاز عازم منطقه شدیم.هواملایم و عالی بود.دونفری با تجهیزات سبک وارد جنگل شدیم.نمی دونم که دوستان در کوههای بکر شمال رفته اند یا نه؟بیشتر جنگل پیمایی است.من شخصا از جنگل پیمایی و جنگل نوردی خوشم می آید.وقتی تو جنگل رفتی خودت هم میشی بخشی از جنگل .عبور از لای تیغ ها - جویبارها و رودخانه ها – گل و لای و بالا و پایین رفتها همه قشنگن...
از پای کوه تا سنگها حدود 45 دقیقه راه است.البته بیشتر وقت بخاطر عبور از میان موانع جنگلی است...
از میان درختان رد می شدم.ایمان پشت سرم حرکت می کرد.خورشید هنوز غروب نکرده بود اما در این جنگل – جنگل تیره – روشنایی کم تر و کم تر می شد.بعضی از قسمتها زمین خیلی لیز بود.به صداهای اطراف خود گوش می کردم تا شاید حیوان وحشی مثل خوک و گراز که در آنجا زیاد هستند به ما نزدیک و حمله ور نشوند...آخر های راه بود که نفسم خودم هم به علت هوای شرجی بریده بود که به ایمان نگاه کردم.مضحک ترین صحنه ای که در عمرم دیده بودم را مشاهده کردم...ایمان خسته و چهار دست و پا در حال بالا آمدن بود.بعد وقتی بهش گفتم که بابا تو فوتبالیست هستی و این چه وضعی است دلایل زیادی آورد...
دیدن رنگ گچی و شیری رنگ سنگها از لای درختان به ما این نوید را می داد که به انتهای راه رسیده ایم.در اینجا ما به دنبال نشانه های غار شتر بودیم.انبوه درختان و تاریکی هوا و طرز قرار گرفتن سنگها همه باعث عواملی شد که نتوانیم شکل شتر مانند سنگ و صخره را تشخیص بدهیم.تصمیم گرفتم که به طرف چپ تراورس کنیم.در کنار سنگها آرام حرکت می کردیم. در جایی توقف کوتاهی کردیم و من به طرف بالا خیره شدم.تنها چیزی که قابل مشاهده بود علفها و پیچکهایی بود که تمامی سطح سنگها را پوشانده و در فواصل متفاوت قسمتی از سنگ بیرون بود تا به ما بگوید این قسمت هم صخره ای است.مقداری راه رفتیم.در کمال ناباوری به منطقه ای رسیدیم که سنگها تمام شده بودند و چیزی جز درخت و جنگل نبود.به این مسئله پی بردم که همان جایی که توقف کرده بودیم به احتمال در زیر سنگ شتر و دهانه غار شتر بوده.
به علت تاریک شدن هوا و نداشتن تجهیزات تصمیم به بازگشت کردیم. مسیر بازگشت یک مسیر پرشیب و پر از دره بود. سریع راه گلی و پر شیب بازگشت را طی کردیم.تا از کوه و جنگل بیرون بیاییم چند باری زمین خوردیم که کلی به هم خندیدیم...
مسیر تقریبی دوازده – سیزده کیلومتری تا منزل را پیاده و در یک جاده پر خاطره پیاده طی کردیم...
چند نکته :

  • در جنگل نوردی همیشه مجهز به تجهیزات جنگل پیمایی باشید.داشتن کوله برزنتی و لباسی هم مشابه آن – چوب دستی از لازمات است.
  • کار شناسایی کامل در مورد این غار و مسیر دسترسی به دهانه آن به مرخصی بعدی و بهترین فرصت – یعنی زمستان - که رویش گیاهان و پوشش جنگلی صفر است موکول شد.
  • من یک گزارش ساده انگلیسی از بررسی مان در این یاهو گروپ ارسال کردم.



موقعیت قرار گرفتن غار شتر





من و ایمان

تصاویر چهار روز در قشم و پنج تا غوص


من

گروه در جزیره نارک که برای آخرین غوص آماده می شدند

گروه دلفین ها

کشتی غرق شده که پس از جزر و غواصی بخشی از آن از آب بیرون آمد



بدون شرح

بدون شرح

بدون شرح


چهار روز در قشم و پنج تا غوص

اون روز دو تا غوص داشتیم.هر دو در جزیره قشم در محلی به نام زیتون.عمق آب بین 6 تا 8 متر بودو با جریانی کم و زلالیت عالی.هوا بسیار ملایم و آفتابی بود. این قسمت به صورت سواحل مرجانی بود و از لحاظ جانوران آبزی در حد مقبولی بود.البته روز قبل هم یک غوص دیگر داشتیم که به دلیل زیاد بودن طوطیا که کف آب را مانند میدان مین کرده بودند زیاد به من غواصی نچسبید.شب در مورد اینکه فردا در کجا غواصی کنیم تصمیم گیری شد. اول قرار شد که به دیدن کشتی سوخته بریم. اما یکی از افراد محلی در مورد کشتی که در نزدیکی جزیره هرمز غرق شده بود صحبت کرد.چون هیچ کس از افراد گروه در آنجا غواصی نکرده بود پس از جمع آوری اطلاعات مقدماتی تصمیم گرفته شد که فردا در کنار این کشتی غوص بزنیم...
صبح زود با مهدی با وانت هتل برای تحویل گرفتن تانکهای هوا رفتم....
با لباسهای غواصی در توی قایق نشسته بودیم.تازه حرکت کرده بودیم و تا جزیره هرمز راه زیادی بود.همه در حال خود بودیم و من به افق ، جایی که فقط آبی دریا بود خیره بودم غرق در اندیشه ها بودیم...آبی بیکران...متوجه شدیم که قایق دوم که حاجی و بقیه در اون بودند جلوتر توقف کرده اول خیال کردیم که حادثه ای پیش آمده اما...وای خدا...به یک گروه از دلفین ها رسیده بودیم...یک گروه شاد دلفین که آسوده خاطر ازدنیا و غم دنیا در دل آبی دریا شنا و زندگی می کردند... چنان ذوق زده شده بودیم که یک لحظه به یک طرف قایق هجوم بردیم و قایق در حال چپ شدن بود...این اولین دیدار من با یک گروه دلفین بود هم برای من و هم برای ساناز ، مهدی و خانم انگاشته.هیچ چیز نمی تونه زیبایی این گروه را نشان بده مخصوصا هنگامی که دیدم یک دلفین کوچیک در میان این جمع است.آقا سیامک دوربین فیلم برداری اش را در آورد و مقداری فیلم برداری کرد.من هم چند تایی عکس گرفتم که زیاد خوشم نیومد.گروه دلفین ها مدتی بعد به زیرآب رفتند و ما را در افکار خود غوطه ور گذاشتند...
نزدیکی ها جزیره هرمز رسدیم متوجه شدم که دریا اندکی موج دار تر شده و به نظرم به خاطر جریانی که از تنگه هرمز عبور می کرد. از قایق های موتوری ماهیگیری و تند رو در مورد کشتی غرق شده سوال کردیم.تا سر انجام یکی از ناخدایان گفت که در فلان منطقه است و مااعزام شدیم...
موجی که در اون قسمت از دریا بود نشان می داد که چیزی اون پایین است...یک کشتی غرق شده که ما دنبالش بودیم...این کشتی در نزدیکی بویه ای که مسیر کشتی ها را از تنگه نشان می دهد قرار دارد. مختصاتی که با جی پی اس بدست آمد چنین بود:N 27°02 ́ 18.5 ̋ و E 056°32 ́ 20.1 ̋
ما نفهمیدیم که کشتی فوق چه کاربردی داشته اما به نظر می رسید که یک کشتی باری بوده...
جریان آبی که در اینجا بود زیاد و تا اندازه ای وحشتناک بود.شریف گفت که تا حدود نیم ساعت دیگر جزر شروع می شود و جریان هم کمتر می شود.به دستور حاجی آماده شدیم...
از قایق ما اولین نفر من بودم که داخل آب پریدم.آقا رضا بادی من رو چک کرد و گفت برو ! ماسک و دهنی ام را با دست راست گرفتم و از لبه قایق با روش شیرجه غواصی داخل آب شدم...
موج و جریان آب واقعا همه را خسته کرده بود .گروهها مشخص شد و قرار شد از طناب لنگر قایق پایین بریم.وقتی که دستور داده شد هوای بی سی دی ام را خالی کردم و خودم را در آب رها کردم...
بچه های گروه اول را می دیدم که حدودا دو متر پایین تر از من پایین و پایین تر می رفتند.با سر و درست پا به هوا از کنار طناب لنگر قایق پایین می رفتم.جداره کشتی پوشیده از مرجان بود...
به کف که رسیدم متوجه شدم که همه چیز زیر یک لایه قشر لجن مانند پنهان است.کف دریا پوشیده از صدف و گوش ماهی ها بود.به جای شن و ماسه فقط صدف و صدف.منتظر بقیه افراد ماندیم.
آرام و با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردیم و حرکت می کردیم.برای من بهترین لحظات زندگی بود...کشتی با سکوت خاص خودش در این دریا – جایی که زمانی با ابهت و اقتدار در آن حرکت می کرد – خوابیده بود...
آقا سیامک سرپرست گروه ما به بالا اشاره کرد.شیئ بزرگ و حالت داس بالای سرما بود.به دستور وی آن را دور زدیم و از کنارش گذشتیم.روزی سکان کشتی بود...
به ماهی های رنگارنگی که اطراف می چرخیدند نگاه می کردم.یک تور ماهیگیری بر روی کف و قسمتی از بدنه کشتی افتاده بود.از لای آن یک گوش ماهی زیبا برداشتم که باعث شد که گل و لای بلند شود .آقا سیامک به قسمتی از تور اشاره کرد...دو تا بچه کوسه به درازای تقریبا نیم متر در تور گیر کرده و مرده بودند.بدنشان هنوز سالم بود.چند روزی از مرگشان نمی گذشت...
هوای خانم انگاشته به علت هیجان زیاد تموم شد و از اختاپوس اقا سیامک استفاده کرد.با مریم و شریف به دستور آقا سیامک بالا رفتیم.پس از ایستگاه گیری به سطح آب برگشتیم.به علت جزر قسمتی از کشتی از آب بیرون آمده بوده.غمگین و دلتنگ به طرف قایق ها شنا کردم...
ساعت شروع غوص:11.56.پایان غوص :12.33.ماکسیمم عمق 22 متر
...در قایق نشسته بودیم.خستگی.گشنگی و تکان های قایق تند رو که از روی موجها بلند می شد منو به این فکر انداخت که شاید تا لحظاتی دیگر باید در آب با موجها دست و پنجه نرم کنم و بعد تسلیم موجها بشم...به طرف جزیره لارک برای یک غوص دیگر می رفتیم...
برای آماده شدن به ساحل رفتیم.پا گذاشتن برروی زمین ، خوردن مقداری آب و نان و چند تا عکس گرفتن نیروی تازه ای به من داد.دریا دیگر موج دار شده اما این غوص آخر رو باید می رفتیم...
موجها باعث یک جریان دریایی زیر آب شده بودن که به سختی حرکت می کردیم.به اطراف می رفتیم.به موجودات اطراف نگاه می کردم و لذت می بردم.ماهی سفید مایل با طلایی (که اسمش رو نمی دونم) در طرف راستم شنا می کرد.دستم رو به طرفش بردم تا نازش کنم .ماهی بی حرکت بود و به من نگاه می کرد.خیلی بی ریا و صمیمی منو قبول کرد.دستم را کوتاه کردم و با حسرت به این دنیای زیرآب و بدون ریای زیبا نگاه کردم.هوای تانکم کم شده بود و به نصف رزرو رسیده بود.مث خواب دیدن که همه چیز قشنگه وقت غوص به پایان رسید و به سطح آب برگشتیم...
ساعت شروع غوص:15.29.پایان غوص :16.8.ماکسیمم عمق 6 متر
بی تفاوت به خستگی و تکان های موجها در قایق نشسته بودم.خورشید در افق در حال غروب بود.لارک درپشت سر در حال محو شدن و قشم در رو به رو بود...
در ساحل نشسته بودم و یک نوشیدنی خنک می نوشیدم.آماده شده بودم که برگردیم تهران.به دریا و ساحل زیبای آن نگاه می کردم.در این چند روز در ساحل متوجه سوراخ های بامزه ای که معلوم نبود متعلق به چه موجودی است شده بودم.اون روز یکی از همین سوراخها را دیدم.متوجه موجود کوچکی شدم که در حال حفر آن بود.خاکها را از سوراخ بیرون می آورد و با استادی به اطراف پخش می کرد.بلند شدم و کمی جلوتر رفتم.موجود در دهانه سوراخ ایستاد و به من زل زد.فهمیدم که یک خرچنگ است.کمی جلوتر که رفتم خرچنگ فرار کرد و داخل لانه اش شد.از خودم و هیکل خودم که باعث ترس و فرار یک موجود بی پناه و بی آزار شده بود شرمنده و متاسف شدم.به طرف سوئیت راه افتادم...
به طرف اسکله سنگی می رفتیم تا سوار قایق بشیم و بندر عباس بریم.دریا آرام بود و خورشید شادمانه می تابید...آهنگ مسافر شادمهر عقیلی در حال پخش بود...