به جنگل مي روي

براي دقايقي هم كه شده به جنگل مي روي...

كاياكی كه در روي سقف اتاقت خوابيده، كوله هايي كه در گوشه اتاقت جا خوش كرده اند، لوازمات كوهنوردي اي كه در جعبه قرار دارند، تجهيزات غواصي كه در درون كشو هستند و دوربينهايي كه در قفسه قرار گرفته اند همه اينو بهت ميگن كه هفته هاست كه برنامه اي نداشتي.براي تفريح يا ورزش يا تنهايي فرقي نميكنه،مهم اينه كه اصلا نرفتي.
هواي شمال خرابه معلوم نيست كه چطوره ؟ ابري ؟ صاف ؟ باراني ؟ مه آلود ؟ اصلا معلوم نيست.مدتهاست كه همينطوره.در فكر برنامه اي جنگل نوردي اي هستي كه مدتهاست ذهنت را مشغول كرده . به قول خودت يه برنامه ادونچر ! كسي نيست كه با تو همگام بشه.تنها كسي كه قول داده بود مهدي است كه اون هم يه مقدار درگير كارهاش است و ...وقتي كه كوهها را نگاه ميكني،وقتي كه جنگل سبز را اكنون سرسبزتر از هميشه و پر از شكوفه شده است را مي بيني،وقتي كه درياي آبي آرام را نگاه مي كني به راحتي مي توني صداشونو بشنوي اما خودتو به در نشنيدن مي زني كه جوابشونو ندي كه بگي نمي تونم بيام...
ظهر يه روز بهاري دو سه ساعت فرصت داري كه بري و يه دوري بزني.به خونه كه ميرسي،دوربين و سه پايه رو بر ميداري، به طرف موتور كه مدتهاست در خواب است مي روي و تلاشي براي بيداركردنش وسرانجام صداش كه بهت ميگه آماده ام،بريم !
بوي بهارنارنج با نسيم ملايم و لطيف و طبيعت سرسبز تو رو ياد جلد مجله كوه مي اندازه... در بهاران كي شود سرسبز سنگ خاك شو تا گل برويي رنگ رنگ
مي روي جايي كه پاتوقت است.دعا مي كني كه خلوت باشه.از دور كه نگاه مي كني هيچ كس نيست،فقط خودتي و يه جنگل سرسبز با بوي شكوفه هاي بهاري و آواز پرندگان و وزوز حشرات و اون قوشي كه اون بالاها آرام در آسمان مي چرخيد و آهي مي كشي كه مثل اون آزاد در دل آسمان آبی نيستي و محو زندگي شهري و شلوغ شده اي...
با اين همه خوشحالي كه : براي دقايقي هم كه شده به جنگل مي روي...



بدون شرح

بدون شرح

غار دانيال در دل اين كوه قرار داره