برار

پنج شنبه حدود ظهر بود كه كيارش به من زنگ زد و گفت مي خواهيم فردا بريم بيرون و تو هم بيا.شب،براي روز بعد قرارها را گذاشتيم و قرار شد كه رخش هم همراهم بياد.مكان يكي از ارتفاعات مرزن آباد بود كه از روستاي برار مي گذشت.در نظر اول براي من مكاني مثل كلاردشت آمد كه خانه هاي ويلايي به صورت قارچي در آن رشد كرده اند و مكاني شلوغ و پراز بازديد كننده است.اما بعدها نظرم عوض شد.
صبح ساعت چهار و نيم از خواب بيدار شدم و باتفاق رخش به دنبال كيارش رفتم و بعد با هم به چالوس رفتيم و پس از معطلي با دوستان كه در مجموع پنج نفر و در دو گروه مي شديم به طرف مرزن آباد راه افتاديم.در مرزن آباد به طرف جاده كلاردشت حركت كرديم و پس از گذر از پادگان فعلي در جاده آسفالته فرعي به طرف چپ حركت كرديم.مسير تا روستاي برار آسفالته و بعد به صورت خاكي بود همراه با پيچ هاي نسبتا تند البته كمي هم باريك.
آبشاري كه محل اتراقمان بود به تازگي توسط اهالي روستا مسدود شده و آب آن لوله كشي شده و به اطراف رفته بود و محلی برای استفاده آب چشمه بنا کرده بودند.خلاصه پس از مستقر شدن تصميم گرفتم در جنگل اندكي گردش كنم و كيارش هم همراهم آمد.از ديگران جدا شديم و وارد جنگل شديم...
كيارش سرگرم عكس گرفتن بود.آرام آرام از كيارش فاصله ام بيشتر شد.به كيارش گفتم كه من بالا ميرم و تو هم آرام بيا.در سمت چپ رودخانه كمي بالاتر رشته سنگهايي نظرم را جلب كرده بود و احتمال وجود غاري را در آنها ميدام.به طرف آنها راه افتادم و در امتداد آنها را افتادم.چيزخاصي در آنجا وجود نداشت و شايد من نديدم.ساكت بودن جنگل به دور از هياهوي جمعيت شهري و متروك بودن آن و تنهايي من در آن جنگل كه حتي داراي حيوانات وحشي مثل پلنگ و خرس بود براي من بسيار زيبا بود.هر لحظه آماده خطري بودم با كوله پشتي سبكي كه دوربين و سه پايه درونش بود. در امتداد سنگها حركت مي كردم.هواي تازه صبحگاهي جنگل با شرجي اش بسيار مطبوع و لذت بخش بود.از دور صداي كيارش را شنيدم كه منو به طرف خودش مي خوند.به طرفش حركت كردم...
براي ناهار وعده غذايي بسيار سنگين اما جالب و خنده دار بود : سه عدد بربري،شش عدد نان لواش،چهار سيخ جوجه كباب براي هر نفر به همراه ميوه و ...
خلاصه بعد از ناهار سه چهار نفرمان ولو شديم و مدتي خوابيديم( يا شايد هم بيهوش شديم).بعد از ناهار و بيهوشي موقت لوازمات را جمع كرديم و به طرف ماشين ها رفيتيم و به روستايي كه بالاتر بود رفتيم...
اينجا مكاني زيباتر از همه جايي بود كه تا بحال ديده بودم.طبيعت بكر و زيبايي هاي آن كه آميخته اي ازگل و پرنده و درخت بود منو ياد اين انداخت كه هنوز خيلي جاهاست كه زيبا مونده اند.پس از مقداري پياده روي به گوسفند سرايي رسيديم كه متروك بود و كسي در آن لحظه در آنجا نبود.گويا همه چيز انساني به يكبار از ميان رفته باشد.پرندگان مي خواندند و پروانه ها شادمانه پرواز مي كردند اما نشاني از انسانها نبود.صداي آبي كه در آبشخور مي ريخت به گوش مي آمد اما هيچ حيواني نبود تا آبي در آن بنوشد.ما مهماناني بوديم كه براي مدتي در آن مكان وارد شديم.مكاني پر از زيبايي ها و قشنگي.موقع برگشتن فرا رسيده بود و به طرف ماشين ها حركت كرديم.سر دو راهي من و كيارش و رخش از دوستان خداحافظي كرديم و از مسير ديگري برگشتيم.كلاردشت و جاده عباس آباد و سرانجام متل قو...

بدون عنوان

در جاده اي خاكي حركت مي كرديم.توي ماشين از گرما عرق مي ريختم و چاله و چوله ها را پشت سر هم رد مي كردم. در سمت راست شاليزارهاي برنج كه زنان در آنها مشغول نشاكاري بودند و سمت چپ رشته كوههاي كم ارتفاع جنگلي كه آدم را به سوي خودشون فرا مي خوانند، قرار داشتند.ظهر يك روز از ماه خرداد بود و هواي بسيار عالي و زيبا...
ناله موتور گازي در گوشمان يك صداي عادي شده بود.دوباره همان جاده خاكي طولاني هميشگي با يه عالمه فرعي كه بعضي ها رو طي كرده بوديم و بعضي ها رو نه.توشه راهمان مثل هميشه دوربين عكاسي و كتاب ازآستارا تا استارباد و خرت و پرتهاي هميشگيمان بود.اسامي رو مي خونديم و به دنبال آنها مي گشتيم.امامزاده، قلعه،قبرستان و.... تا اينكه تونستيم امامزاده اي را پيدا كنيم كه مدتها در اونجا مشغول بررسي و مطالعه شديم...
از آخرين باري كه به اونجا سر زده بودم تقريبا پنج سالي ميشد.با اندكي دقت تونستم مسير رو پيدا كنم.مسيري كه چشم بسته هميشه مي رفتم برايم غريبه و ناآشنا شده بود.با ديدن امامزاده ماشين رو كناري بردم و گفتم همينجاست...
درست مثل پنج سال گذشته شده بود.همون حس و همون حال ( با دلتنگي اي كه يادآور گذشته ها بود).همون هواي شرجي كه احساس خفگي به آدم دست ميداد و صداي احشام و نسيم خنكي كه نوازشت مي كردند و اون سكوت كه منو به گذشته و قرنهاي گذشته مي كشوند.
خودمون را ديدم كه در حال كار هستيم.من سنگ قبرها رو مي خوندم و فرشيد طرح آنها را روي كاغذ پياده مي كرد.بعضي موقع ها آنها را مي شستيم و علفها را كنار مي زديم ... اون درخت كهنسال كه شاهد روزهاي بيشماري در آن امامزاده بود.آدم هايي كه با گريه در حال دفن عزيزان خود بودند.مراسم و سالگردها.وقتي كه در سكوت كار مي كرديم مي توانستيم خيلي چيزها رو بشنويم...
سنگ قبرهايي كه در ايوان امامزاده پيدا كرده بوديم هنوز بودند.حتي اون سنگ قبري كه توي حياط در لابلاي چمنها و علفها پيدا كرده بوديم و اونو تمييز كرده بوديم.فكر مي كنم چندين ده سال بود كه كسي به سر قبرش نيامده بود.متن آنها را بلند خواندم.چقدر با فرشيد تلاش كرده بوديم و جاهاي ناخوانا را خوانده بوديم.فقط و فقط به عنوان علاقه...
كوهها همان طور سبز و انبوه و اندكي مخوف بودند و شاليزارها سرسبز و خرم.پنج سال گذشته و شرايط تغيير كرده و چيزهايي از دست رفتند كه تنها خاطره هاي آنها در ذهن باقي مانده ...
فرشيد امروز كه مي رفت اشاره اي به كوهها كرد و گفت: اين كوهها مال ماست برمي گرديم...