روشنایی امید بخش

سنگینی کوله پشتی کتف و گردنم را آزار می داد.نفسم به شماره افتاده بود.بدجوری خسته شده بودم.خیسی ناشی از باران و تاریکی هوا و مهی که کم کم به من می رسید همه چیز بدجور خسته ام کرده بود.آب بارون که از سرم جاری بود با عرقم مخلوط شده بود و آزارم می داد.با خودم هی غر می زدم چرا در این روز بارونی به کوه آمده ام.آخه در این موقع کی به کوه می آید؟هوا هم تاریک شده و تو هنوز سرگزدان هستی!هوا دیگه تاریک شده بود.مه به من رسیده بوده و نفسم هم بریده بود....از دور روشنایی شیر پلا را دیدم خیالم راحت شد.تا لحظاتی دیگه اونجا می رسیدم....جایی که افرادی هم مث خودم اونجا هستند...خودم رو خشک می کنم...استراحتی می کنم...چایی می نوشم...غذایی می خورم...
برف شروع به باریدن گرفت...