جاده

وارد جاده فرعي كه ميشي همه چيز ناگهان تغيير مي كنه.گويا از دري عبور كرده اي و وارد اتاقي ساكت شده اي.از ماشين هاي سنگين كه آرام آرام حركت مي كنند تا سواريهايي كه تنها از رانندگي
بوق زدن رو بلد هستند خبري نيست.كم كم كه از جاده اصلي فاصله مي گيري خودت رو بيشتر در آرامش احساس مي كني.جاده ساكت و خلوت هست.گاهي ماشيني عبور مي كنه.دو طرف جاده كوه هست و دشت و سكوت.خستگيهات رو فراموش كرده اي.بي خوابي ات و همه چيز ديگه رو .ياد چند سال قبل مي افتي كه در اين جاده بودي.با يه عالم از دوستانت.آخ كه چقدر خنديديم...
حركت در اين جاده برات يه عالم خاطره رو زنده كرد. خاطره هايي كه در طول چهار سال بوجود آمد .خاطراتي شيرين و تلخ در كنار دوستاني كه بعد از اين مدت ديگه آنها رو نديدي و خبري از آنهانداري.بعضي ها هم در اون طرف دنيا هستند...
كنار جاده كه توقف مي كني همان هوا رو احساس مي كني.همان سرما و همان آفتاب تنبل پاييزي و همان احساس دلتنگي ...
براي ادامه مسير وارد اتوبان كه ميشي ناگهان اون كوههاي آشنا رو مي بيني كه برف اونها را سفيدپوش كرده.كم كم داري ميرسي .داري به يه جاي آشنا برمي گردي.يه جاي پرخاطره و عزيز.همون هوا و همون حس و آفتاب اما اينبار كسي نيست كه بهت لبخند بزنه...








دوستان آبی

ذکر شرح خاطرات،دیدنی ها و غوص هایی که در این برنامه وجود داشت کاری سخت و خسته کننده است مخصوصا با تنوعی که در محل ها و زمانها و عمق های مختلف وجود داشت.از طرفی انتخاب عکسهایی که گرفته ام کاری سخت بود و ناچار شدم یه عالم عکسی که گرفته بودم را بی خیال بشم به چند تا قناعت کنم و در اینجا بگذارم.به چند منظور برنامه غواصی را رفتم و بخشی از آنها را عملی ساختم و بقیه را نه.بازدید از غارهای آبی به علت خراب بودن دریا در آن قسمت از جزیره میسر نشد و از طرفی کار بررسی باستان شناسی زیرآب در جزیره ای که در برنامه ی قبل آثاری از گذشتگان را یافته بودم انجام شد.به غیر از چند غوص – که البته صحنه های جالبی را نیز از دست دادم- دوربینم همراهم بود و تا تونستم عکس و فیلم گرفتم.هر روز و هر لحظه با دنیایی از خاطره ها و زیبایی ها و گاهی هم با احساس های عجیب همراه بود....


آب در حالت جزر بود و برای همین قایق که تقریبا نزدیک به ساحل لنگر انداخته بود به گل نشست و در ساحل گیر کرد و مجبور شدیم تا مد ( که تا تاریک شدن هوا به طول می انجامید) منتظر بمانیم.در طول این زمان به جستجو و بررسی در میان مرجانهایی که از آب بیرون آمده بودند پرداختیم و چیزهای جالبی را مشاهده کردیم.کم کم از دیگران فاصله گرفتم و تصمیم گرفتم به طرف تپه ها و ادامه ساحل که اندکی از محل ما بالاتر بودند بروم و به اطراف نگاهی بیاندازم.از میان سنگهای درشت و بزرگی که در ساحل ریخته بودند گذشتم و بالا رفتم.در دشت کوچکی که در روبه رویم بود بقایای اجساد جانوران دریایی را مشاهده کردم. در حالی که خورشید در حال غروب بود و سکوت کاملی همه جا را فرا گرفته بود نزدیک و نزدیکتر رفتم.بقایای سفره ماهی ها و سر کوسه ها را تشخیص دادم.همگی آنها در اثر آفتاب و شرجی هوا سیاه و خشک شده بودند.هنگامی که آنها را بررسی می کردم صدای ضجه و ناله ی آنها را می شنیدم.صدای گریه کوسه هایی که بی رحمانه صید و سلاخی شده بودند و سفره ماهی هایی که بخشی از بدن آنها هنوز دست نخورده بودند در فضای اطراف شنیده میشد.گورستان غمگینی که روح مردگانش در اطراف قرار داشت و صدای آنها در آن غروب ساکت به گوشم می رسید.به طرف دیگران برگشتم و در مورد آنها صحبت کردم.فهمیدم که بخشی از آنها در کشورهای عربی اطراف فروخته می شود.آقا سیامک در مورد خیارهای دریایی صحبت می کرد که توسط خارجیان خریداری شده و تقریبا در جزیره به صورت منقرض شده در آمده.فکر می کنم همیشه ذکر چیزهای قشنگی را که می بینیم زیاد جالب نیست و نسبت به خیلی چیزهای دیگر هم باید توجه داشت.هنوز هم می تونم صدای ضجه کوسه ها – که سنبل وحشت و ترس دریاها هستند- را بشنوم .هنوز هم می تونم بشنوم....


غواصی کردن و به طور کلی همدم شدن با کسی که تابع احساسات آنی و زودگذر است و نسبت به خیلی موجودات و پدیده ها بی تفاوت است و منم منم میکنه برایم غیر قابل تحمل است.همین باعث شد که غوص هایی رو تنها باشم و یا از اینگونه افراد دور باشم. آخرین غوص تفریحی مان در سواحل مرجانی بود.هنگامی که آقا سیامک گروهها و افراد را مشخص میکرد پیشدستی کردم و گفتم من با دوربینم میرم.دقایقی بعد دوربین به دست به کف آب رسیدم.دوربین را روشن کردم و در حالی که تجهیزات و عمق و ... را بررسی می کردم آماده شدم.دنیایی از زیبایی ها مقابلم بود و موجوداتی که در اطراف به زندگی خویش مشغول بودند.هیچ عجله ای در کار نبود و کسی هم همراهم نبود.خودم بودم با دنیایی که رو به رویم بود.بر خلاف روزهای قبل که بیشتر عکس می گرفتم آن روز فیلمبرداری کردم.ماهی ها، مرجانها،سنگها و نور خورشید که از اون بالاها به درون آب می تابه و حباب های هوای بازدمت .صدای نفسهات.مشغول اطرافم هستم.می گردم و فیلم بر می دارم.پیام را هم می بینم که او هم مشغول کار خودش هست در لابلای مرجانها و سنگها به دنبال صدف هست و در دنیای خودش می چرخد و لذت می برد.با اینکه تنها هستم احساس تنهایی نمی کنم.اطرافم را که نگاه می کنم دسته ای از ماهی ها را می بینم که در کنارم شنا می کنند.دایره وار می چرخند و بر می گردند.فیلم بر می دارم شاید که مثل اون بچه کوسه ای که در کنارم شنا می کرد و موفق به فیلم برداری نشدم آنها را نیز از دست بدهم.اما آنها صمیمانه تر از آنی بودند که فکر می کردم.در طول مدتی که غواصی کردم چندین مرتبه آنها را دیدم و از آنها تصویر گرفتم.لحظات به آرامی و زیبایی می گذرد و تو در دنیایی از صمیمیت و پاکی و آرامش هستی.به ساعت نگاه می کنی و می بینی که یک ربع از زمان برنامه هم گذشته و باید به روی آب برگردی.وقت برگشتن از همه وداع می کنی.با اینکه هوا در تانکت مانده اما باید برگردی.زمان به پایان رسیده و وقت برگشتن است.تو بر می گردی به قایق و تمامی دوستان و زیبایی ها و آرامش را در پشت سر رها می کنی...

روز برگشتن دریا صاف صاف است.خورشید می درخشد و از دور لارک را میبینی و کشتی هایی که می گذرند.با خودت فکر می کنی که دوباره کی بر می گردی.شاید یه فاصله ی دور...شاید تنها...شاید با برنامه ی جالبی ...نمی دونی...


مرجان ها

دوستان

بچه لابستر

ماهی مرکب

یافته های بررسی باستان شناسی زیرآب

شقایق و دلقک ماهی

دوستان آبی ام

در حال تصویر برداری هستم

غار دانيال


شمار غارهايي كه در ايران وجود دارد درست به تنوع غارهايي است كه در آن وجود دارد .از غارهاي درياچه اي گرفته تا غارهاي ديواره اي. هر كدام از اين غارها جذابيت خاص خود را دارند و البته علاقمندان خود را.هر قدر كه غار متروك تر باشد بر زيبايي آن مي افزايد و البته بر سختي آن هم اضافه مي شود.جداي از اينها شكل و نوع غار در غارنوردي هم تاثير زيادي دارد.غار نوردي در يك غار ديواره اي نياز بيشتري به لوازمي دارد كه در يك غار درياچه اي غارنوردي مي كنيم.به عنوان مثال در غار زيرآبي جزيره هنگام با اينكه غارفوق طول چنداني نداشت براي ديدن آن نياز به لوازم غواصي اسكوبا و چراغهاي زيرآبي بود. وجود اين تنوع در غارها و لوازم و تجهيزاتي كه نيازمند در اين غارهاست سبب شده كه غارنوردان به غارهايي جلب شوند كه به نوعي تجهيزات غارنوردي در آنها را دارند.جداي اين از اينها داشتن لوازم باعث بررسي موفق و غارنوردي تا انتهاي غار نمي شود، چرا كه سختي كار انرژي و قواي غارنورد را از بين مي برد و كار را نيمه تمام مي گذارد.
غار دانيال كه مقام دومين غار طويل رودخانه اي ايران را بعد از غار قوري قلعه دارا مي باشد يكي از همين غارهاست.در حقيقت داشتن شرايط خاص در اين غار ( كه البته نياز به لوازم فني هم نمي باشد) باعث شده كه غارنوردي در اين غار داراي سختي و مشكلاتي باشد كه رفتن تا انتهاي غار را تقريبا غير مقدور مي كند.اين غار كه در شهر متل قو (سلمانشهر كنوني) واقع شده تقريبا به صورت متروك و غير آشنا در بين علاقمندان به اين رشته مي باشد.گرچه كميته غارنوردي اقداماتي در شناسايي اين غار به همگان و دوستداران كرده و كارهاي بررسي و مطالعاتي هم در دست اجرا دارد اما هنوز اين غار در بين عموم خوب معرفي نشده.شوراي شهر برنامه هايي براي توريستي كردن اين غار در دست دارد و البته با تبليغات نابجا و دور از حقيقت سعي در تحقق اهداف خود دارد.همه كساني كه در اين غار غارنوردي كرده اند و به نوعي از اين غار ديدن كرده اند مي دانند كه اين هدف غير مقدور مي باشد و اگر هم قابل اجرا باشد در بخش كوچكي و آن هم با تخريب و تغيير شكل اساسي در شكل غار امكان پذير است كه جاي تاسف دارد كه هنوز مسئولين پافشاري در اجرا اهداف خود دارند.
رودخانه اي بودن اين غار كه در همان ابتدا بايد وارد آب شد و وجود حوضچه هايي كه در اوايل مراحل كار وجود دارد اين اميد كه خيس نخواهم شد را از بين مي برد.مسير در اين غار به علت وجود رودخانه كاملا مشخص است و امكان گم شدن در آن كم است .مهمترين بخشهاي اوليه غار ، حوضچه هايي است كه آب آن تا بالاي شكم مي رسد و از همان ابتدا سرما و خيس بودن را به غارنورد هديه مي كند.تالار خفاشها كه در حقيقت مكان تپه مانندي است كه بر اثر ريختن بخشي از سقف به وجود آمده ، شامل محيط بزرگ و وسيعي است كه هواي خفه اي دارد و مسكن خفاشهاي غار است.گذر از اين مكان جالب و ديدني مستلزم دقت و حوصله است.وجود تخته سنگها و زمين گلي و سر آن و امكان رسيدن به پرتگاهها از موارد مهم اين قسمت است.پس از گذار از اين قسمت به راهروهايي مي رسيم كه داراي تزئينات آهكي به صورت استلاگميت و استلاگتيت است كه در بخشي از اين مسير نام راهروي قنديلها را گذاشته ام.حفره جوانشاد شامل حوضچه و آبشار كوچكي است كه در ابتدا اين تصور را به وجود مي آورد كه به انتهاي غار رسيده ايم.اما با گذر از شكافهاي تنگ و وارد شدن به آبي كه تا گردن مي رسد و در نهايت سينه خيز شدن از اين قسمت مي گذريم.آب و باد شامل دو بخش است كه براي گذشت از آن دو مسير متفاوت است.مسير آب كه گذشتن از آن نياز به زيرآب رفتن تمامي سر (البته به غير از بيني) است و مسير باد كه حفره تنگ و باريكي است كه سينه خيز از آن مي توان عبور كرد.از اين حفره جريان بادي مي گذرد و قابل احساس است و دليل نامگذاري اين قسمت است.هر قدر به داخل غار پيش مي رويم بر سختي آن افزوده مي شود.براي گذر از حفره جوانشاد كه به صورت سينه خيز است آغار پيمايش سينه خيز شروع مي شود.البته بخشهايي كه به صورت ايستاده مي توان از آنها عبور كرد وجود دارد اما با گذر از حفره جوانشاد و مسير آب و باد سختي كار كم كم شروع مي شود.سينه خيز رفتن در ميان سنگهاي تيز و آب سرد – حفره ها و مسير هايي كه به صورت چهاردست و پا مي توان از آنها عبور كرد نفس و انرژي را به راحتي مي گيرد.ريزان تالاري است كه استلاگتيت هاي آن بر اثر ناپايداري سقف و سنگين شدن آنها بر زمين مي ريزد.مسيري كه بعد از آن وجود دارد سخت تر و سخت تر مي شود تا اينكه به بخش انتهايي غار ؟ مي رسيم.دقيقا سخت ترين بخش غار كه تقريبا يك ساعت طول مي كشد عبور از حفره ها و گربه رو هايي است كه به جرات مي توان گفت كه خرچنگ رو هم نيستند و عبور از آنها بسيار طاقت فرساست و قواي انسان را به اتمام مي رساند.پس گذر از اين قسمت به اطاقي بسته ؟ مي رسيم كه بخش انتهايي غار است.لازم به ذكر است كه در بخشهايي پاياني غار چند شعبه كوچك وجود دارد كه طول چنداني ندارند و آب رودخانه غار هم با پيشروي به درون بخشهاي انتهايي غار، كم و نهايتا به باريكه آب ختم مي شود.
بعد از مدتها كه به غار دانيال نرفته بودم در روز جمعه بيست و يكم مهر با پنچ تن از دوستان آقايان رفيعي و كوهستاني از باشگاه دماوند – برادران درخشاني و بكتاش به انتهاي غار دانيال رفتيم و سرانجام بعد از مدتها با سختي ها و مشكلات شيرين اين غار عظيم دست وپنجه نرم كرديم و از زيبايي هاي آن استفاده را برديم.


كوه دانيال

دهانه غار دانيال

يكي از حوضچه هاي غار دانيال

تزئينات آهكي غاردانيال

Cavediving

بيست غوص در يك هفته زديم.گرچه فشار كار زياد و تا حدي خسته كننده بود اما بسيار متنوع و زيبا بود.جداي غوص هاي آموزشي و تمريني،غوص هاي نيمه عميق و شبانه هم زديم و از اين لحاظ نيز داراي تنوع بود.غوص شبانه اي كه به صورت مستقل زديم بسيار زيبا بود و البته نبرد خنده دار مهدي با خرچنگ دريايي هم بر زيبايي آن شب افزود.از اينها گذشته دو كار مهم ديگر انجام شد كه براي كامل كردن آنها نياز به غوص هاي بعدي در آينده مي باشد.اولين آنها در هنگام بررسي با مسعود در زيرآب بود كه توانستيم شواهدي از آثار گذشتگان در كنار يكي از جزاير نزديك به قشم را پيدا كنيم.گرچه در اين مورد اندكي شك داشتم اما با پيدا كردن تكه هاي سفال ترديدها از بين رفت.متاسفانه دوربين به علت آماده نبودن كيس، همراهم نبود و در اين غوص و غوص هاي بعدي نتوانستم تصاويري تهيه كنم.آثار و شواهد را بدون دستكاري در زيرآب باقي گذاشتيم تا براي برنامه بعدي از آنها ديدن و بررسي كامل تري انجام دهيم.دومين دستاورد كه به نظر خودم بهترين و قشنگترين آنها بود مربوط به غارهاي آبي جزيره هنگام بود.در طول مدتي كه در اطراف جزيره "هنگام" غواصي مي كرديم در محلي كه استخر مي گفتيم غارهاي كوچك و بزرگي را ديديم كه در اطراف پراكنده بودند.طول اين غارها زياد نبودند و در بخشي از آنها آب وجود داشت كه البته براي ديدن آنها مشكلي ايجاد نمي كرد.من و مهدي در زمانهايي كه وقت آزاد داشتيم از آنها ديدن مي كرديم و درست به ياد دارم كه براي ديدن يكي از آنها در تاريكي شب به جستجو پرداختيم.اما مهمترين آنها غاري بود كه صابر به ما گفت و ديدن آن نياز به لوازم غواصي بود.(يك بار مهدي بدون تانك هوا به سختي و تلاش تا دهانه غار پيش رفت)سرانجام در يكي از غوص ها با مسعود و راهنمايي صابر تا دهانه غار و سپس در درون آن رفتم.دهانه غار بزرگ و به صورت قيفي شكل كوچك ميشد كه در انتها به يك دهليز بسته ميرسيد.در دهانه غار ايستاديم و به نوبت وارد شديم.ابتدا من وارد شدم و به صورت چسبيده به كف از حفره تنگي گذشتم.خيلي آرام در آن حفره پيش رفتم.سنگهاي تيز اطراف خطري جدي بشمار ميرفتند كه امكان صدمه زدن به لوازمات غواصي را داشتند.تجمعي از ماهي هاي سياه رنگ كوچكي كه تا آن روز نديده بودم را در آن جا مشاهده كردم كه از زير دست و پايم پراكنده ميشدند.به انتها رسيدم و به علت تنگ بودن به سختي تغيير موقعيت دادم و برگشتم.در دهانه غار دوستان در انتظار بودند و بعد آنها وارد غار آبي شدند.در خلال همان غوص اطراف دهانه را بررسي كردم و لزوم وجود دوربينم را در آن غار منحصر به فرد احساس كردم.هنگامي كه به روي آب و قايق برگشتيم،با مسعود درباره غارنوردي آن غوص كلي صحبت كرديم.متاسفانه مهدي كه از قبل قرار بود با هم در آن غار غواصي كنيم،در گروهي ديگر بود و امكان غواصي با هم برايمان مهيا نشد كه البته اين شرايط تا آخرين غوص پا برجا بود و برنامه ي تحقيق و بررسي و مستندسازي از غارهاي فوق و همچنين آثار باستاني يافت شده،به آينده موكول شد.


با مهدي براي غوص ساحل به دريا قطب نما ميزنم

مسعود و مهدي به محل تقريبي غارآبي اشاره مي كنند

با مسعود آماده غواصي مي شوم

قبل از غوص بيستم.از راست به چپ:مهدي-سيامك-طاهر و پشت سر مسعود. تعدادي از غارهاي آبي در انتها مشخص ميباشند

كرم هاي ايوب

با اينكه در مورد اين موضوع دو گزارش به دو صورت متفاوت نوشتم اما هيچكدام منو راضي نكردند.
در مورد كرم هاي حضرت ايوب كه پس ار ابتلا به بيماري در بدن وي افتادند و پس از چند سال كه خودش را در نهري شستشو داد و سلامتي خود را باز يافت ، داستان و روايات و نقل قول هاي فراواني است.از نظر مكاني نيز تنوع مختلفي براي نهر و مكان رويداد وجود دارد.تلاشي كه در گذشته براي يافتن كرم هاي بدن حضرت ايوب كه مي گفتند در نهري در كنار بقعه ايوب پيغمبر در لنگاي تنكابن وجود دارد برايمان بي نتيجه مانده بود،سرانجام منجر به يافتن كرمهايي سنگ شده با اندازه هاي مختلف و شكلي يكسان شد.گرچه اين دست آورد مي تواند به عنوان مدركي براي اثبات داستان ايوب پيغمبر باشد،اما چند پرسش در رد اينكه اين نهر همان نهر ايوب است وجود دارد :
با توجه به پيدا شدن فسيل در كوههاي اطراف آيا امكان دارد كه كرم هاي فوق فسيلي از كرم ها و آبزيان در گذشته باشد ؟
آيا امكان دارد كه كرم ها به گونه اي خاص تعلق داشته باشند كه تنها در آن نهر يافت مي شوند ؟
و سوالاتي مشابه كه ثابت كنند ، كرم هاي فوق فسيل و سنگواره اي بيش نيستند .
اما موضوعي ديگر كه اندكي شك و ترديد بوجود مي آورد:
شاهدان بسياري مي گويند كه در گذشته نه چندان دور نهر داراي جريان آب بوده است و كرم هاي فوق زنده بوده اند و هنگامي كه آنها را از آب بيرون مي آوردند تبديل به سنگ مي شدند.هنگامي كه ما به آن نهر رسيديم آب آن خشك شده بود و ما در ميان بستر خشك شده نهر به دنبال كرم هاي سنگ شده گشتيم و از ميان بستر سيمان مانند (آهكي ؟ ) توانستيم تعداد بيشماري از اين كرم هاي فوق را بدست آوريم.
به راستي حقيقت كدام است ؟













برار

پنج شنبه حدود ظهر بود كه كيارش به من زنگ زد و گفت مي خواهيم فردا بريم بيرون و تو هم بيا.شب،براي روز بعد قرارها را گذاشتيم و قرار شد كه رخش هم همراهم بياد.مكان يكي از ارتفاعات مرزن آباد بود كه از روستاي برار مي گذشت.در نظر اول براي من مكاني مثل كلاردشت آمد كه خانه هاي ويلايي به صورت قارچي در آن رشد كرده اند و مكاني شلوغ و پراز بازديد كننده است.اما بعدها نظرم عوض شد.
صبح ساعت چهار و نيم از خواب بيدار شدم و باتفاق رخش به دنبال كيارش رفتم و بعد با هم به چالوس رفتيم و پس از معطلي با دوستان كه در مجموع پنج نفر و در دو گروه مي شديم به طرف مرزن آباد راه افتاديم.در مرزن آباد به طرف جاده كلاردشت حركت كرديم و پس از گذر از پادگان فعلي در جاده آسفالته فرعي به طرف چپ حركت كرديم.مسير تا روستاي برار آسفالته و بعد به صورت خاكي بود همراه با پيچ هاي نسبتا تند البته كمي هم باريك.
آبشاري كه محل اتراقمان بود به تازگي توسط اهالي روستا مسدود شده و آب آن لوله كشي شده و به اطراف رفته بود و محلی برای استفاده آب چشمه بنا کرده بودند.خلاصه پس از مستقر شدن تصميم گرفتم در جنگل اندكي گردش كنم و كيارش هم همراهم آمد.از ديگران جدا شديم و وارد جنگل شديم...
كيارش سرگرم عكس گرفتن بود.آرام آرام از كيارش فاصله ام بيشتر شد.به كيارش گفتم كه من بالا ميرم و تو هم آرام بيا.در سمت چپ رودخانه كمي بالاتر رشته سنگهايي نظرم را جلب كرده بود و احتمال وجود غاري را در آنها ميدام.به طرف آنها راه افتادم و در امتداد آنها را افتادم.چيزخاصي در آنجا وجود نداشت و شايد من نديدم.ساكت بودن جنگل به دور از هياهوي جمعيت شهري و متروك بودن آن و تنهايي من در آن جنگل كه حتي داراي حيوانات وحشي مثل پلنگ و خرس بود براي من بسيار زيبا بود.هر لحظه آماده خطري بودم با كوله پشتي سبكي كه دوربين و سه پايه درونش بود. در امتداد سنگها حركت مي كردم.هواي تازه صبحگاهي جنگل با شرجي اش بسيار مطبوع و لذت بخش بود.از دور صداي كيارش را شنيدم كه منو به طرف خودش مي خوند.به طرفش حركت كردم...
براي ناهار وعده غذايي بسيار سنگين اما جالب و خنده دار بود : سه عدد بربري،شش عدد نان لواش،چهار سيخ جوجه كباب براي هر نفر به همراه ميوه و ...
خلاصه بعد از ناهار سه چهار نفرمان ولو شديم و مدتي خوابيديم( يا شايد هم بيهوش شديم).بعد از ناهار و بيهوشي موقت لوازمات را جمع كرديم و به طرف ماشين ها رفيتيم و به روستايي كه بالاتر بود رفتيم...
اينجا مكاني زيباتر از همه جايي بود كه تا بحال ديده بودم.طبيعت بكر و زيبايي هاي آن كه آميخته اي ازگل و پرنده و درخت بود منو ياد اين انداخت كه هنوز خيلي جاهاست كه زيبا مونده اند.پس از مقداري پياده روي به گوسفند سرايي رسيديم كه متروك بود و كسي در آن لحظه در آنجا نبود.گويا همه چيز انساني به يكبار از ميان رفته باشد.پرندگان مي خواندند و پروانه ها شادمانه پرواز مي كردند اما نشاني از انسانها نبود.صداي آبي كه در آبشخور مي ريخت به گوش مي آمد اما هيچ حيواني نبود تا آبي در آن بنوشد.ما مهماناني بوديم كه براي مدتي در آن مكان وارد شديم.مكاني پر از زيبايي ها و قشنگي.موقع برگشتن فرا رسيده بود و به طرف ماشين ها حركت كرديم.سر دو راهي من و كيارش و رخش از دوستان خداحافظي كرديم و از مسير ديگري برگشتيم.كلاردشت و جاده عباس آباد و سرانجام متل قو...

بدون عنوان

در جاده اي خاكي حركت مي كرديم.توي ماشين از گرما عرق مي ريختم و چاله و چوله ها را پشت سر هم رد مي كردم. در سمت راست شاليزارهاي برنج كه زنان در آنها مشغول نشاكاري بودند و سمت چپ رشته كوههاي كم ارتفاع جنگلي كه آدم را به سوي خودشون فرا مي خوانند، قرار داشتند.ظهر يك روز از ماه خرداد بود و هواي بسيار عالي و زيبا...
ناله موتور گازي در گوشمان يك صداي عادي شده بود.دوباره همان جاده خاكي طولاني هميشگي با يه عالمه فرعي كه بعضي ها رو طي كرده بوديم و بعضي ها رو نه.توشه راهمان مثل هميشه دوربين عكاسي و كتاب ازآستارا تا استارباد و خرت و پرتهاي هميشگيمان بود.اسامي رو مي خونديم و به دنبال آنها مي گشتيم.امامزاده، قلعه،قبرستان و.... تا اينكه تونستيم امامزاده اي را پيدا كنيم كه مدتها در اونجا مشغول بررسي و مطالعه شديم...
از آخرين باري كه به اونجا سر زده بودم تقريبا پنج سالي ميشد.با اندكي دقت تونستم مسير رو پيدا كنم.مسيري كه چشم بسته هميشه مي رفتم برايم غريبه و ناآشنا شده بود.با ديدن امامزاده ماشين رو كناري بردم و گفتم همينجاست...
درست مثل پنج سال گذشته شده بود.همون حس و همون حال ( با دلتنگي اي كه يادآور گذشته ها بود).همون هواي شرجي كه احساس خفگي به آدم دست ميداد و صداي احشام و نسيم خنكي كه نوازشت مي كردند و اون سكوت كه منو به گذشته و قرنهاي گذشته مي كشوند.
خودمون را ديدم كه در حال كار هستيم.من سنگ قبرها رو مي خوندم و فرشيد طرح آنها را روي كاغذ پياده مي كرد.بعضي موقع ها آنها را مي شستيم و علفها را كنار مي زديم ... اون درخت كهنسال كه شاهد روزهاي بيشماري در آن امامزاده بود.آدم هايي كه با گريه در حال دفن عزيزان خود بودند.مراسم و سالگردها.وقتي كه در سكوت كار مي كرديم مي توانستيم خيلي چيزها رو بشنويم...
سنگ قبرهايي كه در ايوان امامزاده پيدا كرده بوديم هنوز بودند.حتي اون سنگ قبري كه توي حياط در لابلاي چمنها و علفها پيدا كرده بوديم و اونو تمييز كرده بوديم.فكر مي كنم چندين ده سال بود كه كسي به سر قبرش نيامده بود.متن آنها را بلند خواندم.چقدر با فرشيد تلاش كرده بوديم و جاهاي ناخوانا را خوانده بوديم.فقط و فقط به عنوان علاقه...
كوهها همان طور سبز و انبوه و اندكي مخوف بودند و شاليزارها سرسبز و خرم.پنج سال گذشته و شرايط تغيير كرده و چيزهايي از دست رفتند كه تنها خاطره هاي آنها در ذهن باقي مانده ...
فرشيد امروز كه مي رفت اشاره اي به كوهها كرد و گفت: اين كوهها مال ماست برمي گرديم...

به جنگل مي روي

براي دقايقي هم كه شده به جنگل مي روي...

كاياكی كه در روي سقف اتاقت خوابيده، كوله هايي كه در گوشه اتاقت جا خوش كرده اند، لوازمات كوهنوردي اي كه در جعبه قرار دارند، تجهيزات غواصي كه در درون كشو هستند و دوربينهايي كه در قفسه قرار گرفته اند همه اينو بهت ميگن كه هفته هاست كه برنامه اي نداشتي.براي تفريح يا ورزش يا تنهايي فرقي نميكنه،مهم اينه كه اصلا نرفتي.
هواي شمال خرابه معلوم نيست كه چطوره ؟ ابري ؟ صاف ؟ باراني ؟ مه آلود ؟ اصلا معلوم نيست.مدتهاست كه همينطوره.در فكر برنامه اي جنگل نوردي اي هستي كه مدتهاست ذهنت را مشغول كرده . به قول خودت يه برنامه ادونچر ! كسي نيست كه با تو همگام بشه.تنها كسي كه قول داده بود مهدي است كه اون هم يه مقدار درگير كارهاش است و ...وقتي كه كوهها را نگاه ميكني،وقتي كه جنگل سبز را اكنون سرسبزتر از هميشه و پر از شكوفه شده است را مي بيني،وقتي كه درياي آبي آرام را نگاه مي كني به راحتي مي توني صداشونو بشنوي اما خودتو به در نشنيدن مي زني كه جوابشونو ندي كه بگي نمي تونم بيام...
ظهر يه روز بهاري دو سه ساعت فرصت داري كه بري و يه دوري بزني.به خونه كه ميرسي،دوربين و سه پايه رو بر ميداري، به طرف موتور كه مدتهاست در خواب است مي روي و تلاشي براي بيداركردنش وسرانجام صداش كه بهت ميگه آماده ام،بريم !
بوي بهارنارنج با نسيم ملايم و لطيف و طبيعت سرسبز تو رو ياد جلد مجله كوه مي اندازه... در بهاران كي شود سرسبز سنگ خاك شو تا گل برويي رنگ رنگ
مي روي جايي كه پاتوقت است.دعا مي كني كه خلوت باشه.از دور كه نگاه مي كني هيچ كس نيست،فقط خودتي و يه جنگل سرسبز با بوي شكوفه هاي بهاري و آواز پرندگان و وزوز حشرات و اون قوشي كه اون بالاها آرام در آسمان مي چرخيد و آهي مي كشي كه مثل اون آزاد در دل آسمان آبی نيستي و محو زندگي شهري و شلوغ شده اي...
با اين همه خوشحالي كه : براي دقايقي هم كه شده به جنگل مي روي...



بدون شرح

بدون شرح

غار دانيال در دل اين كوه قرار داره

آبي بيكران


دريا مثل روزهاي قبل آرام نيست.يه جورايي تلاطم داره، درست مثل قلبت.آفتاب تند و سوزان ظهر جنوب پوست سوخته شده ات رو مي سوزونه.قايق كه مي ايسته، اولين نفري هستي كه آماده ميشي و به داخل آب شيرجه مي زني.فكر مي كني كه آرومت مي كنه.هر چه زودتر بري آروم تر
ميشي.خودتو كه روي آب رها مي كني آروم ميشي.قلب دريا بزرگتر از هر چيز است.حتي تو رو در دلش جا ميده.احساس مي كني كه تو رو دوست داره.تو هم اونو دوست داري.شوري آب دريا پوستت رو ميسوزونه اما اين كه چيزي نيست.بچه ها هم ميان. هر كدوم با فاصله اي در روي آب ميمونند.ياد شعري مي افتي ... دردي در كار نيست،داري دور ميشي.كشتي دوري كه در افق دود مي كند،تو از ميان امواج مي آيي، ،لبهايت تكان مي خورد، اما نميشنوم كه چه مي گويي...
دستورات و راهنمايي ها كه داده ميشه آماده ميشين كه برين زيرآب.دوست داري كه با مهدي بري.اون هم يه احساسي مث تو داره.احساسي كه شايد براي هر دو نفرتان خطرناك باشه.برين پايين و
خودتونو در آبي بيكران گم كنيد. ميلاد است كه با تو همراه ميشه.علامت ميدي و پايين و پايين و پايين تر ميرين.
خورشيد از اون بالاها به درون آب ميتابه.ماهي ها،طوطياها، مرجانها و ...و اون آبي بيكران.آبي كه هميشه ميخواستي در اون گم بشي.اين بار خيلي مي خواستي بري و گم بشي اما نشد...
هوا رو كه فرو مي بري،دهني ات را رها مي كني و دوباره بر دهان ميزني و دوباره تكرار مي كني.قطب نما رو نگاه مي كني و ميلاد رو راهنمايي مي كني.اين بار تنها مي خواهي بگردي، نه ميخواهي عكس بگيري، نه ميخواهي صدف جمع كني،نه تمرين كنيد .فقط ميخواهي كه در اين آبي بيكران گم بشي.مي خواهي يه ترانه رو زمزمه كني اما مث دفعات قبل نمي توني.هيچوقت نتونستي حس زميني ات رو در اين آبي بيكران داشته باشي.اين آبي يه حس جدا داره.حس گم شدن و ازيبن رفتن.همون حرف مهدي كه مي گفت اميدوارم كه هر دفعه ميرم ديگه بالا نيام،همون حسي كه الان هم خودت داري...هوات روي رزرو است ديگه بايد بالا بري به ميلاد اشاره مي كني كه تا قايق غواصي كنيد.قطب نما مي زني و ادامه مي دهيد.به سطح آب كه مي رسيد در كنار قايق هستيد.بچه ها كم كم به سطح آب بر مي گردند.براي غوص بعدي هيچكدومتون انگيزه نداريد.خيلي خالي هستي...
قايق كه به طرف جزيره حركت مي كنه براي خودت ترانه اي رو زمزمه مي كني...
تو يه شعله مهيبي
منم او خوشه گندم
كه تو دست تو گرفتار حريقم
يه غريقم رفته از حافظه ساحل و مردم...


بدون شرح

بدون شرح

ازچپ به راست : مهدي - ميلاد - سعيد و طاهر

ازچپ به راست : ميلاد - طاهر- سيامك - مسعود - سعيد - مهدي

غواصي در كيش - آخرين قسمت

بدون شرح













کیش - قسمت اول

از مدتها قبل قرار بود که برنامه غواصی ای داشته باشیم ولی هر بار به دلایلی این برنامه به تعویق می افتاد.سرانجام آقا سیامک به من خبر داد که یک گروه غواصی برای چند غوص به کیش می روند و من هم همراهشان به کیش رفتم.این گروه شامل چند غواص عکاس و حرفه ای بود.برنامه در سه روز و شامل شش غوص بود که متاسفانه به علت خراب بودن هوا و دریا تنها دو غوص در شب زده شد ...
اولین غوص در شب :
تمام روز اول هوا بادی بود و دریا هم گل آلود و تیره و برای همین اصلا نتونستیم در اون روز غواصی کنیم.عصر همان روزبا محمد در هتل بودیم که آقا سیامک زنگ زد که به پلاژ برویم و آماده بشیم.هوا درحال تاریک شدن بود که به پلاژ رسیدیم.دریا آرام شده بود و ستاره ها در حال درخشیدن بودند.جمعیت ما بیش از ده نفر میشد.با ماشین به ساحل مورد نظر رفتیم که با نام پلاژ خارجی ها معروف بود.قایق کلوپ، در رو به روی پلاژ و در سایت معروف به بیگ کرال لنگر انداخت.عمق این سایت در حدود
شش متر می باشد و دارای سواحل مرجانی و ماهی های گوناگون می باشد.
افراد مشخص شدند و در سه گروه تقسیم شدیم.من در گروه آقا سیامک ، آخرین گروه قرارگرفتم.گروهها به ترتیب وارد آب شدند و به طرف قایق که در فاصله ای نسبتا دور از ساحل لنگر انداخته بود، غواصی کردند.گروه ما که در مجموع سه نفر بودیم وارد آب شد...
اولین چیزی که توجه ی منو به خودش جلب کرد نوری بود که به صورت جرقه در اطرافم می درخشید.این نور از فیتوپلانکتن ها ایجاد می شد که به صورت نوری فسفری رنگ بود.نور چراغ قوه ام اطراف را روشن می کرد.کف دریا ماسه ای بود و فعلا خبری از مرجانها نبود.به تدریج آنها را دیدیم.مرجانها و طوطیا ها و ماهی ها.کم کم در سکوت گم می شدم. سکوت و تاریکی و زیبایی و عمق آب.فشاری که آب به تو وارد می کند.صدای نفس کشیدنهایت.نور چراغ قوه ای که تنها چند متر را روشن می کند.حرکت می کردیم و لذت می بردیم.کمی جلوتر نوری دیدیم و بعد نورهای بیشتری و بعد نور فلاش دروبین.جلوتر که رفتیم دیدیم که افراد دو گروه در کنار هم جمع شده اند و اسماعیل با دوربین مجهزش در حال گرفتن عکسهای متعددی از یک فرشته ماهی بود.مدتی بعد آقا سیامک اشاره داد که به سطح آب بریم و ما به روی آب برگشتیم.
در کنار قایق سر از آب در آوردیم.سیامک دوربینش را از قایق گرفت و من هم در این مدت به نور چراغ قوه
غواصانی که در آب بودند خیره بودم و گاهگاهی هم نور فلاش دوربین از درون آب بیرون می آمد.حالت تهوع داشتم.اما به تدریج از بین رفت.دوباره به درون آب رفتیم.این بار در اطراف سنگها و مرجانها گشتیم و ماهی هایی که در آنها شنا می کردند را می دیدیم و عکس برداری می کردیم.دو فرشته ماهی درلای سنگها بودند.آن طرف تر یک طوطی ماهی ایستاده بود و با کمال خوشرویی اجازه داد چند تایی عکس بااو بگیریم.
هوای تانکم که به رزرو رسید به آقا سیامک اشاره دادم و کار غواصی آن شب ما به اتمام رسید.دوباره درکنار قایق از آب بیرون آمدیم.به پشت روی آب دراز کشیدیم و تا ساحل فین زدیم.آسمان را نگاه می کردم و ستاره ها را که ابرها جلوی آنها را می گرفتند.ماشین ها در ساحل منتظر ما بودند.مدت غواصی 65 دقیقه.عمق آب 6 متر



مرجانها


فرشته ماهی


من و طوطی ماهی


گروه ما