قرار بود من و محمد با هم بریم اما برای او مشکلی پیش اومد و خودم تنها رفتم.
ته اتوبوس نشسته بودم و به یاد سالهای قبل که در این مسیر رفت و آمد می کردم، افتاده بودم.توی حال خودم بودم که از کنار وانتی سبقت گرفتیم.پشتش کوچک نوشته بود : گذشته ها یادش بخیر
گازرخان که از ماشین پیاده شدم ساعت حدود 5:30 عصر بود.یکی از دو تا پسربچه ای که بالای چیزی مثل دکل بودند با دیدن من و کوله پشتی و لوازمات گفت :میخواد به کوهها بره. لبخندی زدم
نگاهی به کوههای اطرف انداختم .خورشید در حال غروب بود.بادی می وزید.یاد پارسال همین روزها افتادم که داشتم تنها به طرف قله توچال می رفتم. همون حس پارسال را داشتم.
در پایگاه الموت منتظرش بودم.در و دیوار را نگاه می کردم. گفت که دیر وقت می آید.لحنش این طور بود که اینجا نمون. گفتم یعنی برم؟ سری تکان داد ...آره
نامه ای خلاصه نوشتم و توی اون نوشتم که تا از شمال بیام و اینجا برسم ده ساعت طول کشید.در پاکت گذاشتم و تحویل یکی از بچه ها دادم.نمی دونم دستش رسید یا نه ؟
پوتینم را که می پوشیدم گفت :باستان شناسی ؟ یادم نمیاد که جواب دادم اما بهش گفتم که یادم میاد در دانشگاه ما باستان شناسی می خوندی...
تصمیم داشتم که شب برم قلعه رو از نزدیک ببینم. اما حالا که همه چیز بهم ریخته بود باید زودتر بر می گشتم.
توی خیابون قدم بر می داشتم ، دو پسر همسن خودم از روبه رو می آمدند.سلامی کردیم و گفتند که این موقع ماشین برای برگشتن نیست.و راهنمایی کردند که در استراحتگاه بمونم.گفتم ترجیح میدم که برگردم.
سوار ماشین شدم ،راننده گفت شانس آوردی ،این موقع ماشین پیدا نمیشه.گفتم از شمال تا اینجا کوبیدم اومدم اما....حالا شانسم خوبه یا نه؟
تهران که رسیدم نعشم رو حرکت می دادم...فکر این بودم که کلا چقدر مزخرف بود...