دایی رفت

خیلی وقت پیش ، با دایی که صحبت می کردم برام از دریاچه ای صحبت کرد که در کوههای رو به رویمان قرار داشت.از بزرگی آن و اینکه در اطراف آن آثار باستانی و چندین قبر قدیمی وجود داشت و خودش اونها را دیده.خیلی وقتا ، خیلی از نزدیکانش به حرفاش اعتنایی قائل نبودند و می گفتند داره هذیان میگه ...
ده سال بعد از آن بود که دریوک را دیدم.کنارش جاده سنگفرش قدیمی معروف به تنگ راه قرار داشت که بخشی از آن قابل مشاهده بود و شاه نشینک هم در کنار این جاده قرار داشت...
صبح روزی که برای پیمایش غار دانیال آماده می شدم ، بچه ها سراسیمه خبر آوردند که حال دایی بد شده.وقتی با ایمان به اتاقش وارد شدیم دایی روی زمین به تختش تکیه داده بود و همانطور رفته بود ...
رو به رویش میز کوچکی بود که زیر میز، کوله پشتی مچاله شده برزنتی اش دیده میشد.همان کوله ای که هر وقت جنگل و کوه و ماهیگیری می رفت پشتش می انداخت ...



هیچ نظری موجود نیست: