ظهر پنجشنبه تنهايي و پس از حدود دو ماه به طرف شيرپلا راه افتادم.خيلي چيزها در اين مدت تغيير پيدا كرده بود.كافه ها و دكه هايي كه در روزهاي سرد زمستان تعطيل يه به حالت تعطيل در آمده بودند ، دوباره باز شده بودند و بساط كاسبي رديف بود.پسرها و دختراني كه براي گردش و تفريح به اين قسمت آمده بودند و سر وصدايي درست كرده بودند.يادمه كه يك دفعه كه به طرف شيرپلا مي رفتم هيچكس در مسير نبود ، برفي از ميدان تجريش آرام مي باريد و سكوتي غريبانه همه جا رو گرفته بود.از اون سكوتهايي كه در هنگام ريزش برف بوجود مي آيد ، آنهم در كوه و هنگام غروب...
خيلي آرام و بدون هيچ عجله اي حركت مي كردم.دو ماه كوه نيامدن بدون هيچ تمريني بدنم را شل و ول كرده بود.به شيرپلا كه رسيدم پنج – شش نفري در حال استراحت بودند.مي خواستم تا سنگ سياه برم و صبح به طرف قله برم اما وضعيت بدنم و نياز به تنهايي باعث شد تصميم ديگري بگيرم.اسپيدكمر تصميمم بود.مدتي بود كه مي خواستم به ديدن اين پناهگاه برم اما هيچوقت فرصت مناسبي بدست نيامده بود.مي دونستم كه اين پناهگاه مانند اميري شلوغ نيست و تقريبا خالي است و براي من اين يك فرصت بود كه ساعاتي را تنهايي در كوه باشم.دور از جمعيت آدمي ، فشارهاي تمدن ، ناله ي ماشين آلات و ...
تا غروب خورشيد يك ساعتي وقت داشتم.كوله ام را مرتب كردم و حركت كردم.غروب خورشيد و هواي ملايم و سكوت و خالي بودن مسير از افراد بهترين چيزهايي است كه در ذهنم به جا مانده...
هوا تاريك شده بود كه به پناهگاه رسيدم و چقدر با ابهت در ميان كوهها قرار گرفته بود.يادآور صداي نفسهاي خسته كوهنورداني كه در آن استراحت مي كردند.شبهاي سرد زمستان كه كوهنوردان دور اجاق آن خودشان را گرم مي كردند.شبهاي پرستاره تابستاني كه آسمان زيباتر از هميشه است.يادگار انسانهايي كه آن را با دستان خسته خود ساختند...
احساس كردم كه مثل انسان پيري كه سردي ها و گرمي روزگار را ديده با ابهت است.يك ابهت خاصي كه شايد در مواقع ديگر در آن نمي ديدم.يك آرامشي در آن بود كه شايد در خانه ات هم به آن نرسي...
با اينكه احتمال آمدن كوهنورداني را مي دادم اما هيچكس نيامد.تا صبح من در آغوش پناهگاه بودم.تنها من بودم و پناهگاه و صداي باد كه مدتي ادامه داشت.صبح با صداي پرنده اي كه در نزديكي پناهگاه آواز مي خواند بيدار شدم.شايد دوست پناهگاه بود ، شايد داشت به اين پير كوهستان سلام و صبح بخير مي گفت...
بعد از خوردن مختصر صبحانه اي در بيرون و كنار پناهگاه حركت كردم.از رفتن به طرف قله صرف نظر كردم.نمي دونم چرا اما فكر مي كنم پناهگاه سلام منو به قله رسوند.وقتي به طرف مسير سنگ سياه به قله نگاه كردم و جمعيتي كه در آن حركت مي كردند به تنهايي پناهگاه پي بردم.پيري كه تنها در گوشه اي افتاده...
مسير برگشتم ايستگاه پنج – دو و شيردره بود.هر زماني بر مي گشتم به طرف پناهگاه نگاهي مي كردم تا كم كم از نظرم محو شد.دوست پيري كه شبي خاطره انگيز را با هم بوديم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر