کایاک


چند هفته است که یه برنامه درست و حسابی نرفتی.
داشتی کم کم کارها رو منظم می کردی و برنامه های داشتند جالب می شدند.
آخرین بار به بچه ها قول دادی که اون جمعه حتما براشون خاطره انگیز باشه و به قولت وفا کردی.
اونها رو بردی جنگل پیمایی و یک کوهپیمایی سبک با بازدیدی از شیرچشمه و قلعه ویران شده ای که تنها چیزیکه ازش باقی مانده یه مقدار پاره سفال با سوراخهای چند متری گنج یابان است و بعد از آن اونها رو بردی آبگرم رامسر تا خستگی از تنشون بره بیرون و اون روز برای همه خاطره انگیز بود.
حالا بعد از هفته ها که دلت خیلی تنگ شده کسی نیست که بری یه برنامه.یه برنامه سبک.فقط برنامه ای که تو رو از ثابت بودن بیرون بیاره...
کیارش فردا بریم کایاک سواری ،مدتی است که نرفتیم...
صبح جمعه از کیارش خبری نیست. تا دم ظهر می خوابی فقط واسه اینکه روز تموم بشه و وقتت رو بکشی
کیارش رو می بینی و در یک چشم بهم زدن آماده برای رفتن میشین
تا دم استخر ساکت هستین و حرف زیادی رد و بدل نمیشه
به استخر که میرسی هیچ کس نیست و فقط شما دو تا هستین.کی تو این سرما اینجا میاد ؟
آب استخر آبی تر از همیشه است و نسیم موجهایی روی آن ایجاد می کنه
کیارش سوار کایاکش میشه و میره و با آرامش آماده میشی که تو هم بری
سوار که میشی دوباره همه حس و حال های فراموش شده به یادت میان
دوباره ناراحتی ها از بین میرن و دوباره احساس آرامش به تو دست میده
کیارش در وسط استخر ایستاده و با خودش فکر می کنه.تو هم می ایستی به چی فکر می کنی؟
هوا ابری است و گاهگاهی خورشید از پشت ابرها بیرون میاد و بازتاب نور گرم و زیبایش روی آب تو رو گرم و جادو می کنه...

آفتاب تنبل پاییز دیگه قلبش سرده
بازی ابرها با خورشید منو آروم کرده...
نمی دونم چرا سکوت می کنم،حتی کیارش هم میگه طاهر چرا ساکتی؟حتی در جوابش ساکت می مونم
خودمون رو رها کرده ایم.تنها هستیم.سکوت است و آبی آب.موجها ما را آرام تا ساحل می برند.کیارش پیاده میشه.اما میرم و دوری می زنم و تنهای تنهای در روی آب باقی می مانم.
آخرین باری که اونجا بودم رو به خاطر میارم...هوا تاریک شده بود و سرد.یه ترس وهم انگیز در میان دریاچه بوجود آمده بود.اما با همه آن زیبا بود...
وقت رفتن رسیده بود و هنگامی که به طرف ماشین می رفتی و کایاک روی دوشت بود نیم نگاهی به دریاچه می اندازی و خداحافظی می کنی...

الموت

قرار بود من و محمد با هم بریم اما برای او مشکلی پیش اومد و خودم تنها رفتم.
ته اتوبوس نشسته بودم و به یاد سالهای قبل که در این مسیر رفت و آمد می کردم، افتاده بودم.توی حال خودم بودم که از کنار وانتی سبقت گرفتیم.پشتش کوچک نوشته بود : گذشته ها یادش بخیر
گازرخان که از ماشین پیاده شدم ساعت حدود 5:30 عصر بود.یکی از دو تا پسربچه ای که بالای چیزی مثل دکل بودند با دیدن من و کوله پشتی و لوازمات گفت :میخواد به کوهها بره. لبخندی زدم
نگاهی به کوههای اطرف انداختم .خورشید در حال غروب بود.بادی می وزید.یاد پارسال همین روزها افتادم که داشتم تنها به طرف قله توچال می رفتم. همون حس پارسال را داشتم.
در پایگاه الموت منتظرش بودم.در و دیوار را نگاه می کردم. گفت که دیر وقت می آید.لحنش این طور بود که اینجا نمون. گفتم یعنی برم؟ سری تکان داد ...آره
نامه ای خلاصه نوشتم و توی اون نوشتم که تا از شمال بیام و اینجا برسم ده ساعت طول کشید.در پاکت گذاشتم و تحویل یکی از بچه ها دادم.نمی دونم دستش رسید یا نه ؟
پوتینم را که می پوشیدم گفت :باستان شناسی ؟ یادم نمیاد که جواب دادم اما بهش گفتم که یادم میاد در دانشگاه ما باستان شناسی می خوندی...
تصمیم داشتم که شب برم قلعه رو از نزدیک ببینم. اما حالا که همه چیز بهم ریخته بود باید زودتر بر می گشتم.
توی خیابون قدم بر می داشتم ، دو پسر همسن خودم از روبه رو می آمدند.سلامی کردیم و گفتند که این موقع ماشین برای برگشتن نیست.و راهنمایی کردند که در استراحتگاه بمونم.گفتم ترجیح میدم که برگردم.
سوار ماشین شدم ،راننده گفت شانس آوردی ،این موقع ماشین پیدا نمیشه.گفتم از شمال تا اینجا کوبیدم اومدم اما....حالا شانسم خوبه یا نه؟
تهران که رسیدم نعشم رو حرکت می دادم...فکر این بودم که کلا چقدر مزخرف بود...

اون موقع

اون موقع که کوله ات رو تنهایی جمع می کنی
اون موقع که تنهایی داری یک مسیر خلوت رو طی می کنی
اون موقع که عرق پیشونی ات میره تو چشات
اون موقع که گلوت از تشنگی میسوزه و یک جرعه آب می نوشی
اون موقع که قله را از فاصله دور نگاه می کنی
اون موقع که آهنگی رو زمزمه می کنی و آرام گام بر می داری
اون موقع که سر قله میرسی و سلام می کنی
اون موقع که کوله ات رو زمین میزاری
اون موقع که جنگل سبز و تیره ای رو نگاه می کنی
اون موقع که کنار درخت بزرگ پیری می ایستی
اون موقع که تا زانو در گل فرو میری
اون موقع که جلوی دهانه غار می ایستی و بوی نم رو احساس می کنی
اون موقع که نور چراغ قوه ات جلوی پات رو روشن میکنه
اون موقع که یک گیره پیدا می کنی و خودت رو بالا میکشی
اون موقع که انگشتانت زخمی و خون آلود شده
اون موقع که آفتاب تند مخت رو داغ می کنه
اون موقع که صدای برخورد آب با بدنه قایق رو فقط میشنوی
اون موقع که که آبی بیکران رو می بینی
اون موقع که تنها صدای نفسهات رو میشنوی
اون موقع که هر دم و بازدم رو میشماری
اون موقع که آفتاب صورتت رو سیاه می کنه
اون موقع که یک لبخند قشنگ اما دلگیر رو لبت است
اون موقع که تنها صدای آبشار است و چشمک ستاره ها
اون موقع است که تازه خودت رو میشناسی
اون موقع است که تازه کوچک بودنت رو احساس می کنی
اون موقع است که تازه می فهمی چقدر مغرور بودی
اون موقع است که تازه قلبت به تپش می افته
اون موقع است که دلت میگیره و در خودت فرو میری
اون موقع است که احساس غم بزرگی می کنی
اون موقع است که مسیر بازگشت در خودتی و سکوت می کنی
اون موقع است که به چیزی اعتنا نمی کنی
اون موقع است که بعض گلوت رو میگیره
اون موقع است که میزنی زیر گریه و یا بعضت رو فرو میبری
اون موقع است که وقتی رسیدی خونه دلتنگی
اون موقع است که خستگی رو دلیل بی حرفی ات میگی
اون موقع است که دراز می کشی و به فکر فرو میری
اون موقع است که احساس دلتنگی داری
...اون موقع است که

کایاک و غروب خاطره انگیز



عقب مونده بودم.هم از کیارش -که مث جت حرکت می رفت - و هم از مهران.البته خودم دوست داشتم که آروم برم و تنها باشم.از طرفی هم می ترسیدم که مث دیروز چپ کنم و تا ساحل که هر لحظه فاصله ام از اون بیشتر میشد شنا کنم که مسلما خالی از سختیها وتاریکی هوا و خستگی هم نبود. سکوت آب و دریا و ابهت اون برای من تازگی خاصی داشت.گهگاهی صدای برخورد آب به بدنه و کف کایاک به گوشم میرسید.حتی قایق موتوری ها هم دیگه به این قسمت نمی آمدند و خوشبختانه صدای گوشخراش آنها به گوش نمیرسید.کیارش و مهران جلوتر در کنار هم ایستاده بودند و صحبت می کردند.پارو را روی کایاک گذاشتم و کایاک آروم آروم ایستاد...
بیکار بودم که کیارش به من زنگ زد و گفت طاهر بریم دریا.تا خودم رو به خونه برسونم و آماده بشم و برم پهلوی کیارش حدود یک ربع طول کشید.وقتی که رسیدم، دیدم کیارش و مهران کایاکها را روی ماشین گذاشته و منتظر من هستند.کمتر از یک ربع بعد در ساحل بودیم و آماده حرکت به سوی دریا و بعد شروع کردیم به حرکت...
وقتی که دیدم بچه ها دارن بر می گردند من هم کایاک رو چرخوندم و مسیررا به طرف ساحل تغییر دادم.در اینجا بود که یکی از زیباترین صحنه ها در زندگی و در دریا رو دیدم.در رو به رو (جنوب) گرده کوه با ابهت تمام و پوشیده از درخت،در سمت چپ (شرق)پلاژ که قسمت شنای آن تعطیل بود اما جمعیت زیادی در ساحل آن بود،در سمت راست غروب زیبای
خورشید که به رنگ نارنجی در آمده بود و هر لحظه در حال ناپدید شدن بود و در پشت سر(شمال) آبی بیکران دریا بود که در افق آن، آسمان با دریا ادغام میشد.زیبایی آن به قدری بود که واقعا نمی تونم اونو توصیف کنم.به نزدیکی ساحل که رسیدیم دوباره هجوم قایق های موتوری و آدم ها و صدا های عادی روزمره را دیدیم.کایاک ها را سوار ماشین کردیم و وقتی که حرکت کردیم چراغ های ماشین را روشن کردیم...هوا دیگه تاریک شده بود...

مقدمه ای برغواصی - قسمت دوم


اقسام غواصی


عمومی ترین و معمولی ترین اقسام غواصی بر دو نوع است.اسکین دایوینگ و اسکوبا دایوینگ

اسکین دایوینگ : ساده ترین و ابتدایی ترین شیوه غواصی می باشد که مهمترین لوازمات مورد نیاز آن عبارتند از: ماسک – اشنورکل و فین.در این شیوه غواصی بر روی سطح آب انجام می گیرد.غواص در حالی که با اشنورکل هوا می گیرد با ماسک زیرآب را هم نگاه می کند و اگر نیازی باشد به زیرآب غوص می زند.اسکین دایوینگ معمولا در قسمتهای کم عمق آب انجام می شود.

اسکوبا دایوینگ : در این شیوه ابزار و لوازمات فنی تر و بیشتری به کار می آید و مسلما بازده کار بیشتر و بهتر است.اسکوبا مخفف چندین کلمه انگلیسی که معنی آن شخصی که مجهز به لوازمات نفس کشیدن در زیرآب است ، می باشد.علاوه بر لوازماتی که در اسکین دایوینگ ذکر گردید لوازمات دیگری وجود دارند که به ذکر آنها می پردازم: وت – تانک هوا - رگولاتور – گیج – اختاپوس (ها)- بی سی دی- کلاه – دستکش – کمربند وزنه – کفش و ابزارهای دیگری مثل قطب نما – چاقو – نیزه و ...
از آنجا که توضیحات در مورد هر وسیله زیاد و فنی می باشد به ذکر نکاتی ابتدایی و خلاصه قناعت می کنم:

ماسک : که به اشتباه عینک شنا می گویند.ماسک علاوه بر محافظت چشمها و دید در زیرآب حالت دماغ گیر داشته و مانع از تنفس با بینی و راحت تر شدن تنفس با دهان می شود.در حین غواصی ممکن است به صورت عمدی یا غیرعمد آب وارد آن شود که برای تخلیه کردن آن روش ساده ای وجود دارد که در کلاسهای آموزش غواصی این موارد حتماتکرار و تمرین می شود(برای خودم چند بار این مشکل پیش آمد)

اشنورکل : عبارت است لوله کوچکی کمتر از نیم متر برای تنفس که بیشتر در اسکین دایوینگ مورد استفاده قرار می گیرد.دارای چند سوپاپ هوا است .مثلا هنگامی که با آن زیرآب می روید آب وارد لوله نمی شود اما هوا تخلیه می شود.اشنورکل با گیره ای به ماسک نصب می شود تا امکان رها شدن و گم شدن وجود نداشته باشد.

فین : فین ها معروف به پا غورباقه ای هستند.حرکت در زیرآب با آنها انجام می شود .یک نوع آنها به صورت کفش است که آنها را می پوشیم.نوع دیگر با کفش غواصی(بوت) مکمل می شوند.یعنی ابتدا کفش را برای سهولت در غواصی و فین زدن می پوشیم و بعد فین را در پا قرار می دهیم و تسمه ها را محکم می کنیم.نپوشیدن بوت امکان شل شدن و خارج شدن فین را در غواصی به دنبال دارد.فین ها مثل کفش دارای سایز بندی هستند.

وت
: لباس غواصی است.به صورتهای یکسره – آستین کوتاه –دو تکه و غیره می باشد.برخلاف تصور همگان لباس غواصی لباسی ضد آب نیست.اساس کار لباس غواصی به این صورت است که با وارد شدن در آب و خیس شدن لباس ، آبی در بین فضای لباس و بدن قرار می گیرد .این آب به صورت ثابت قرار می گیرد. با گرم شدن آب در اثر گرمای بدن ابتدا احساس سرما و بعد گرمای ملایم و خوبی بوجود می آید.لباسهای غواصی به صورت کاملا چسبان است.برای فصل و درجات آب لباسهای مختلف با ضخامت مختلفی مورد استفاده قرار می گیرد.کلاه غواصی نیز همینطور عمل می کند.علاوه براین که کار محافظت سر و گوشها و تا حدی صورت را به عهده دارد.استفاده از دستکش را به شما حتما سفارش می کنم.سنگهای تیز زیرآب – گرفتن لبه قایق و یا طناب لنگر و خیلی چیزهای دیگر احتمال صدمه زدن و پاره کردن دستها را در پی دارند.

بی سی دی : به صورت جلیقه است که تانک هوا با کمربندی به آن متصل می شود.بی سی دی خاصیت باد شدن را دارد که با دهان یا تانک هوا انجام می شود. با توجه به لوازماتی که به خود متصل کرده ایم – مخصوصا کمربند وزنه – ماندن در سطح آب بوسیله آن انجام می شود.علاوه بر آن نگه داشتن تانک هوا را به عهده دارد.دارای یک قسمت ورودی هوا است که با دکمه ای هوای آن پر و با دیگری خالی می شود.

تانک هوا : در لیترهای مختلف وجود دارند.نکته مهمی که وجود دارد اینست که در غواصی های معمولی و تفریحی از هوای معمولی استفاده می شود.یعنی اکسیژن خالص در آن نیست.همین هوای معمولی را با استفاده از کمپرسورهای هوا که مجهز به فیلتر هوا و رطوبت گیر است در تانک ذخیره می کنند.یکی از واحد های اندازه گیری فشار هوای تانک بار (bar)است که در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد.

رگولاتور
: مسلما هوایی که با فشار زیاد در تانک ذخیره شده برای نفس کشیدن و یا وارد شدن در بی سی دی خطرناک و بدون استفاده است.وظیفه رگولاتور مناسب و تنظیم کردن هوا برای هر قسمت است.رگولاتور دارای دو نوع خروجی است.فشار قوی و فشار ضعیف.هوایی که برای نفس کشیدن و برای بی سی دی استفاده می کنیم فشار ضعیف شده است و هوایی که برای گیج (برای نشان دادن مقدار هوای تانک) استفاده می کنیم فشار قوی یا همان فشار درون تانک است.معمولا خروجی های رگولاتور به این صورت هستند: اختاپوس اصلی – اختاپوس یدکی با شیلنگ زرد و کمی بلندتر از اختاپوس اصلی – گیج و بی سی دی.

گیج : مقدار هوای درون تانک را نشان می دهد.معمولا دارای یک خط قرمز یا قسمت رزرو هوا است.این قسمت نشان می دهد که هوا در حال اتمام است.با رسیدن عقربه به ابتدای این قسمت کار غواصی را باید تعطیل کرد و به سطح آب برگشت.ممکن است گیج ها علاوه بر فشار سنج دارای قطب نما و یا عمق سنج نیز باشند.در غواصی گیج در سمت چپ قرار می گیرد و باید در فواصل مختلف آن را بررسی و نگاه کرد.


اختاپوس
: خیلی ساده و خلاصه می گویم . شیلنگ هوا که متصل به دیمن است.اختاپوس شیلنگی است که از رگولاتور هوای ضعیف شده و مناسب برای تنفس را به دیمن انتقال می دهد.دیمن همان دهنی ای است که با آن تنفس می کنیم و هوا را خارج می کنیم. علاوه بر اختاپوس اصلی که برای نفس کشیدن خودمان استفاده می کنیم ممکن است اختاپوسی یدکی با شیلنگ زرد رنگ و کمی بلندتر وجود داشته باشد که برای مواقع ضروری - مثل هنگامی که هوای شخص همراه تمام شده – می باشد.اختاپوسها در هنگام غواصی در سمت راست قرار می گیرند.دیمن ها نیز دارای سوپاپ هستند.هنگامی که نفس می کشیم سوپاپ طوری عمل می کند تا هوا از تانک وارد شود و در بازدم هوا از لوله های طرفین خارج شوند.در وسط دیمن دکمه مانندی وجود دارد که با زدن آن هوا از دیمن خارج می شود.این دکمه برای آزمایش جریان داشتن هوا – خالی کردن آب یامواد دیگر درون دهان یا دیمن می باشد.


کمربند وزنه
: هنگامی که می خواهیم به زیرآب برویم با توجه به تانک هوایی که همراه داریم و لباس غواصی که تا حدی مانند جلیقه نجات عمل می کند ، این عمل مشکل و غیر ممکن است.استفاده از کمربند وزنه به منظور سنگین کردن خود چاره این کار است.یک فرمول ساده و معمولی برای محاسبه و مقدار وزنه برای هر شخص وجود دارد:یک دهم وزن هر نفر بعلاوه یک.مثلابرای یک آدم 90 کیلویی به این صورت است :یک دهم این شخص برابر 9 کیلو می شود بعلاوه یک که مساوی با 10 کیلو می شود.

ادامه دارد...

غروبا قشنگن




وقتي خورشيد ميره تا چشماشو رو هم بذاره

رنگ خورشيد غروب چشماتو يادم مياره

هميشه غروب برام عزيز و دوست داشتنيه

واسه اينكه رنگ خوب چشماي تو رو داره

غروبا قشنگن ،‌ با چشات يه رنگن

قشنگ ترين غروبو تو چشاي تو مي بينم

تموم عالمو پر از صداي تو مي بينم

تو چه پاكي ، تو چه خوبي

تو شكوه يه غروبي

مث درياي پر آواز جنوبي

تو برام ديدني هستي مث درياي جنوب

كه پر از رازي و آوازي و قصه هاي خوب

ديدنت براي من هميشه تازگي داره

مث جنگل مث ساحل ، مث دريا تو غروب

دوست من


اولين بار كه ديدمت با خودم گفتم هموني هست كه ميخوامش
وقتي خوب نگاهت كردم خودم رو سرزنش كردم كه چرا زودنر از اين نديده بودمت
همه چيزت براي من ايده آل بود.هموني بودي كه مي خواستم
وقتي دستم در دستهايت بود با خودم گفتم با تو خيلي جاها ميرم.خيلي جاها
همه چيزهايي كه در سفرهاي مشتركمان نياز داشتم پيش تو مي گذاشتم
تو بهترين امانتدار بودي و هستي
هيچوقت با بودنت احساس تنهايي نكردم
اون شبهايي كه تنها در كوه بوديم رو يادته؟
اون غروبهايي كه آرام برف مي باريد رو يادته؟
اون ظهرهاي داغي كه آفتاب همه چيز را پاك مي كرد رو يادته؟
اون صبحايي كه دنيا هنوز خواب بود اما ما با هم داشتيم مي رفتيم رو يادته؟
يادته يه بار وقتي تا پناهگاه رسيديم روي هر دو تامون يه عالم برف بود؟
يادته توي اتوبوس چطوري در آغوشت مي گرفتم و تو رو روي پاهام مي گذاشتم؟
يادته بعد از انجام هر برنامه چقدر خاكي و گلي بوديم؟
يادته گاهي اوقات كه جايي نمي رفتيم تو رو روي دوشم مي گذاشتم و تو اتاق راه مي رفتم؟
يادت مياد هميشه توي پناهگاه و چادر كنار هم بوديم و كنار هم مي خوابيديم؟
هميشه با بودن در كنارت احساس قشنگي داشتم
بهترين خاطره ها رو با تو دارم
هنوز هم مي توانيم خاطره بسازيم
هنوز هم دوستي ما پابرجاست
هنوز هم بدون تو جايي نميرم
هنوز هم دوستت دارم...
هنوز هم كوله ي دوست داشتني من هستي...

جنگل

هوا چند روزي باراني و ابري و متغير است.بهار است و همه جا سرسبز .جنگل الان جنگل است.هيچ فرصتي گير نمياري كه يه سري به اين طبيعت قشنگ بزني. يا هوا خراب است يا سرت شلوغه !اينها هم شد بهانه؟
ظهر است و با خواهرزاده ات – ايمان – از سر كار به خونه بر مي گردي.دو سه ساعت وقت استراحت داري.هوا ابري و گرفته است.يهو به قلبت يه ندا ميرسه.يه حس ناگهاني.ايمان حوصله داري بريم جنگل كمي بگرديم؟
چند دقيقه بعد با ايمان همراه با دوربين عكاسي و فيلم برداري سوار موتور ميشيد و حركت مي كنيد.مسير كجاست؟جاده جنگلباني؟بريم ايراد نداره.توي راه كه هستين يهو مسير رو عوض مي كنيد و يه جاي ديگه ميريد.از مسير فيلم برداري مي كنيد و حركت مي كنيد.همه جا صحنه هاي قشنگي است.از كومه اي كه در وسط زمين كشاورزي است تا زناني كه در شاليزارها كار مي كنند.از اون درخت مغروري كه تنها روي كوه جداي درختان ديگه ايستاده.از سيم خاردارهايي كه با تيركهاي چوبي زمينها رو احاطه كرده اند و تو محو اينها ميشي.به جنگل كه ميرسي ابهتش تو رو ميگره.جنگلي كه در كوهپايه اي جنگلي است.پر غرور و حيرت آور.صداي ايمان تو رو به خودت مياره ...خيلي دوست دارم كه يك شب هم شده توي اين جنگل بخوابم...تو با سر تصديق مي كني و قول برنامه اي رو بهش ميدي .ميتوني رو حرفش حساب كني .موتور رو گوشه اي مي گذاريد و لوازمات رو مي گيريد و از هم جدا
ميشيد.ايمان دوربين عكاسي رو ميگيره و در جنگل ناپديد ميشه.تو هم دوربين فيلم برداري رو روي سه پايه مي گذاري و شروع به فيلم برداري مي كني.از جنگل سبز مرطوب،از خزه هايي كه روي درختان رو گرفته،از پونه ها،از كوه،پيچكهايي كه از روي سنگها آويزان هستند...آنقدر در كارت محو شده اي كه شروع باران رو احساس نمي كني.دوربينت خيس مي شود و آنرا خشك مي كني. اين باران كه چيزي نيست.خيلي هم قشنگه.بهترين نعمت خدا كه الان براي تو فرستاده شده.لذت ببر كه ديگه گيرت نمياد.بوي پونه هاي بارون خورده،چوب،درخت ،جنگل.ديوانه كننده است...هوا رو جوري با لذت فرو مي بري انگار سالهاست نفس نكشيدي.ايمان كجاست؟بزار لذت ببره.گم كه نميشه.بزار اونهم تو حال خودش باشه...
لحظات سپري ميشه.تو خيس ميشي.باطري ها تمام ميشن و ديگه كاري نداري كه انجام بدي.ايمان رو مي بيني كه طرفت مياد.ايمان دوربين جا داره چند تا عكس بگيرم؟جا داره اما باطري نداره...
به طرف موتور ميرين و وسايلات رو مرتب ميكيند و عازم برگشتن به خونه ميشين.موقع برگشت هيچ كدومتون حرف زيادي نمي زنيد.از جنگل كه فاصله مي گيريد و دور ميشيد باران هم بند مي آيد.حالا فقط شما دو نفر هستيد و لباس خيس و كفشهاي گلي و يه عالم خاطره...
هوا باز باراني و ابري و متغير است...




مقدمه اي بر غواصي - قسمت اول




گرما كم كم شروع مي شود و فصل تابستون از راه مي رسد.تعطيلات تابستون و گرماي آن ياد آور دريا و شنا و ساحل درياست.شنا در هنگام غروب خورشيد علاوه بر اينكه هوا بسيار ملايم شده و آب دريا پس از تابش خورشيد گرم و مطلوب است بسيار دوست داشتني است.مسلما اين شامل سواحل شمال ايران است.سواحل جنوب ايران (خليج هميشگي فارس) يادآور جزاير قشم و كيش است.اين جزاير كه به عنوان مناطق آزاد تجاري معرفي شده اند داراي امكانات رفاهي و تفريحي و تجاري خوب و در حد قبولي مي باشد. گفتيم دريا و شنا.مسلما شنا در اين سواحل بسيار لذت بخش مي باشد. اما آيا تنها به آب رفتن ارزش دارد؟ فرض كنيد در روز گرم و ملايمي در كنار ساحل مثلا جزيره قشم ايستاده ايد و به درياي آبي و آرام روبه روتان نگاه مي كنيد دوست داريد به آب تني برويد ، خوب به شنا مي رويد و دقايقي بعد دوباره به ساحل مي آييد، تمام شد؟
آيا ارضاشديد؟در ساحل مرجاني و زيبايي مثل قشم و انواع ماهي هايي كه در آن شنا مي كنند آيا همين شنا كافي بود؟مسلما نه !
تا هنگامي كه روي آب ايستاده ايد و به درون اعماق آن خيره ايد مسلما چيزي نمي بينيد و يا ترسي در دلتان ايجاد مي شود (كه شايد ناشي از عمق آب باشد).احساس مي كنيد همون طوري كه روي سطح آب دريا را آروم و صاف مي بينيد زير آب هم همانطور است.وقتي كه وارد آب مي شويد انگار وارد يك دنياي ديگر شده ايد.دنيايي كه اگر داخل آن شديد آنقدر زيبا و قشنگ است كه تمامي ترس تان از بين مي رود .چنان با آن يكرنگ مي شويد كه دقايق را گم مي كنيد.وقتي كه به روي آب بر گشتيد تازه مي فهميد كه دنياي خاكي يعني چي؟ تنها چيزي كه مي شنويد سكوت است.صداي نفسهايتان بلندتر ازهمه چيز است كه در گوشتان مي شنويد. ماهي هاي رنگارنگي كه اطرافتان شنا مي كنند. گياهان دريايي.مرجانها و نور خورشيد كه از اون بالاها مي تابد...
هيچ وقت اولين باري كه غواصي كردم را يادم نميره.با اينكه در عمق دو – سه متري بوديم اما براي من خيلي زيبا بود.اون ماهي كوچك آبي تنهايي كه در كنارمان بي خيال شنا مي كرد و يا اون طوطياهاي خبيث ( يك نوع گياه تيغ دار دريايي) كه آماده بودن تيغشان رو به ما فرو كنند.وقتي كه به سطح آب برگشتم تازه فهميدم كه كجا بودم...
وقتي مي گوييم جهان زيرآب مسلما بدون هيچ اغراقي است.دريا و زيرآب و زندگي زير آن يك دنياي جدا است.دنيايي مستقل از دنياي خاكي روي آب.تا هنگامي كه وارد آن نشويد نمي توانيد به عظمت آن پي ببريد.
حتما ديدن اين دنيا براي يكبار هم شده لازم و ضروري است. سواحل خليج فارس (البته در جاهايي مثل قشم و كيش كه جزايري مرجاني هستند)براي اين امر مناسب ترين و داراي شرايط و تشكيلات و امكانات خوبي است.(بر خلاف درياي خزر كه براي غواصي تفريحي چيزي وجود ندارد) براي ديدن اين جهان بايد خودتان را مجهز كنيد تا بتوانيد به قلمرو آن پا بگذاريد. البته بايد بدانيد كه شما مالك آن نيستيد و تنها به عنوان يك مهمان و ناظر به آنجا مي رويد.
به طور كلي براي ديدن دنياي زير آب دو روش وجود دارد.اسكين دايوينگ و اسكوبا دايوينگ.
در ادامه در مورد اين دو روش توضيحاتي خواهم داد...

انسانها و سوسكها

اين پست را ماهها قبل در وبلاگ حميد خونده بودم و خيلي هم تحت تاثير قرار گرفته بودم. امروز بعد از مدتها به اين مطلب بيشتر اعتقاد پيدا كردم
انسانها و سوسکها !!!
تا حالا به نقاط دور افتاده جنگلی سفر کرده ای ؟!. حتی به نقاط دورافتاده کویری . جایی که پای بشر دوپا کمتر به آنجاها باز شده است ! اگر این کار را کرده ای حتماٌ خیلی خوش شانس هستی . بگذریم ! آیا در طول این سفرهای خود به اطراف خود هم توجهی داشته ای ؟ به گیاهان ، درختان ، حشرات و ... . سوسکها موجوداتی هستند که اکثراٌ از آنها به بدی یاد می شود . حشراتی که واقعاٌ موذی و آزار دهنده هستند و خیلی هم کثیف و رذل هستند !!!
ولی خوب وقتی که آنها را در جنگل دیدید بیشتر به آنها نگاه کنید . آن چهره مصمم و معصوم که با تکه کوچکی از .... گاو کلی حال می کند . آن را گرد می کند و از این ور به آن ور می برد . اگر به چهره ساده و کپلی این سوسکها نگاه کنی چیزی جز سادگی و بی آلایشی نمی بینی . دنبال کار خودشان هستند . تو را دوست دارند . به عنوان یک موجود دوپای زیبا که مهمان آنها است . آنها تو را خیلی صادق می دانند ، مثل خودشان . آنقدر صادق که وقتی به آنها آسیبی برسانی یا حتی آنها را بکشی صدایشان هم در نمی یاد . حتی در نگاههای آخرینشان اگر برایشان توضیح بدهی که تصادفی بوده خیلی راحت تو را می بخشند ... اینقدر ساده و بی آلایش ...
سوسکهای شهری .حشراتی موذی ...موجوداتی که واقعاٌ دورو و دروغگو هستند .سوسکهایی که در پشت چهره مهربان خود باطنی کژ دارند . سوسکهایی که به قدری موذی هستند که وقتی به چشمانت نگاه می کنند از نیت تو خبردار می شوند چه برسد به اینکه بخوای دمپایی را برداری ...سوسکهایی که از قبل برای وقتی که غافلی برنامه ریزی می کنند و فقط درمواقع خواب و غفلت تو به سراغت می آیند .... سوسکهایی که یک روده راست توی شکمشان نیست ...
انسانها از لحاظ این خصوصیات خیلی شبیه به این سوسکها هستند
منبع : كوهنوردي نشان زندگي
نهم مهرماه هزار و سيصد و هشتاد و سه

كتاب و مجله غارنوردي

به مناسبت نمايشگاه بين المللي كتاب تصميم گرفتم براي دوستان لينك كتاب و مجله اي در خصوص غار و غارنوردي بگذارم


Life On A Line
اين كتاب در خصوص امداد و نجات در غار است
شامل مقدمه،طناب،آشنايي با گره ها،گره هاي اساسي امداد و نجات،گارگاهها،حمل مجروح،تجهيزات و غيره مي باشد
دانلود قسمت اول : شامل جلد كتاب،مندرجات،مقدمه و فصلهاي يك تا شش.حجم 1076 كيلوبايت
دانلود قسمت دوم : شامل فصلهاي هفت تا نه.حجم 1072 كيلوبايت
دانلود قسمت سوم : شامل فصلهاي ده تا هفده.حجم 691 كيلوبايت


Electric Caver
مجله اي در خصوص غار و غارنوردي.انتشار به صورت ماهانه
توجه:تمامي فايلها با فرمت پي دف اف مي باشند.

اسير



خيلي غمگينانه است وقتي كه در دنياي آبي و زيبايي كه زندگي مي كني اسير تور صياد بشي و آرام در انتظار مرگ بموني
خيلي زيباست كه در كمال نااميدي يه نفر از يه جاي ديگه،از فاصله هاي دور بياد و تو رو آزاد كنه....
توضيحات
:در بررسي باستانشناسي زيرآب و غواصي در قسمتي از كف دريا سنگهايي وجود داشت كه تورصيادان به آن گير كرده بود و ماهيگيران آنها را رها كرده بودند.اين ماهي به دام افتاده بود و سرنوشت شومش را قبول كرده بود.آقا سيامك سرپرست تيم غواصي و عكاس اين عكس، اين ماهي را آزاد و رها كرد...

غول فلزي


اين غول فلزي كه روزي در اين جنگل تنه هاي بريده شده درختان را حمل مي كرد را نگاه كنيد كه چطور گرفتار و نابود شده

تنها در اسپيدكمر

ظهر پنجشنبه تنهايي و پس از حدود دو ماه به طرف شيرپلا راه افتادم.خيلي چيزها در اين مدت تغيير پيدا كرده بود.كافه ها و دكه هايي كه در روزهاي سرد زمستان تعطيل يه به حالت تعطيل در آمده بودند ، دوباره باز شده بودند و بساط كاسبي رديف بود.پسرها و دختراني كه براي گردش و تفريح به اين قسمت آمده بودند و سر وصدايي درست كرده بودند.يادمه كه يك دفعه كه به طرف شيرپلا مي رفتم هيچكس در مسير نبود ، برفي از ميدان تجريش آرام مي باريد و سكوتي غريبانه همه جا رو گرفته بود.از اون سكوتهايي كه در هنگام ريزش برف بوجود مي آيد ، آنهم در كوه و هنگام غروب...
خيلي آرام و بدون هيچ عجله اي حركت مي كردم.دو ماه كوه نيامدن بدون هيچ تمريني بدنم را شل و ول كرده بود.به شيرپلا كه رسيدم پنج – شش نفري در حال استراحت بودند.مي خواستم تا سنگ سياه برم و صبح به طرف قله برم اما وضعيت بدنم و نياز به تنهايي باعث شد تصميم ديگري بگيرم.اسپيدكمر تصميمم بود.مدتي بود كه مي خواستم به ديدن اين پناهگاه برم اما هيچوقت فرصت مناسبي بدست نيامده بود.مي دونستم كه اين پناهگاه مانند اميري شلوغ نيست و تقريبا خالي است و براي من اين يك فرصت بود كه ساعاتي را تنهايي در كوه باشم.دور از جمعيت آدمي ، فشارهاي تمدن ، ناله ي ماشين آلات و ...
تا غروب خورشيد يك ساعتي وقت داشتم.كوله ام را مرتب كردم و حركت كردم.غروب خورشيد و هواي ملايم و سكوت و خالي بودن مسير از افراد بهترين چيزهايي است كه در ذهنم به جا مانده...
هوا تاريك شده بود كه به پناهگاه رسيدم و چقدر با ابهت در ميان كوهها قرار گرفته بود.يادآور صداي نفسهاي خسته كوهنورداني كه در آن استراحت مي كردند.شبهاي سرد زمستان كه كوهنوردان دور اجاق آن خودشان را گرم مي كردند.شبهاي پرستاره تابستاني كه آسمان زيباتر از هميشه است.يادگار انسانهايي كه آن را با دستان خسته خود ساختند...
احساس كردم كه مثل انسان پيري كه سردي ها و گرمي روزگار را ديده با ابهت است.يك ابهت خاصي كه شايد در مواقع ديگر در آن نمي ديدم.يك آرامشي در آن بود كه شايد در خانه ات هم به آن نرسي...
با اينكه احتمال آمدن كوهنورداني را مي دادم اما هيچكس نيامد.تا صبح من در آغوش پناهگاه بودم.تنها من بودم و پناهگاه و صداي باد كه مدتي ادامه داشت.صبح با صداي پرنده اي كه در نزديكي پناهگاه آواز مي خواند بيدار شدم.شايد دوست پناهگاه بود ، شايد داشت به اين پير كوهستان سلام و صبح بخير مي گفت...
بعد از خوردن مختصر صبحانه اي در بيرون و كنار پناهگاه حركت كردم.از رفتن به طرف قله صرف نظر كردم.نمي دونم چرا اما فكر مي كنم پناهگاه سلام منو به قله رسوند.وقتي به طرف مسير سنگ سياه به قله نگاه كردم و جمعيتي كه در آن حركت مي كردند به تنهايي پناهگاه پي بردم.پيري كه تنها در گوشه اي افتاده...
مسير برگشتم ايستگاه پنج – دو و شيردره بود.هر زماني بر مي گشتم به طرف پناهگاه نگاهي مي كردم تا كم كم از نظرم محو شد.دوست پيري كه شبي خاطره انگيز را با هم بوديم...




غار يخ مراد

صبح جمعه با محمد قرار غار يخ مراد را گذاشته بودم.فقط من و محمد و بجز ما كس ديگري نبود كه به قول معروف شرايط مهيا باشه كه بتونه با ما بيايد.گرچه در كارهاي غار نوردي اين تعداد كم است ولي خوب ، كس ديگري نبود.
هوا بسيار خوب و شاداب بود و مسير چهار كيلومتري دهانه غار تا راه آسفالت كرج- چالوس را طي مي كرديم.در ابتداي جاده خاكي بود كه به چند تا از بچه هاي كرج رسيديم كه آنها هم براي ديدن غار يخ مراد مي رفتند و اتفاقا از دوستان محمد بودند.
در اينجا ما همگي 9 نفر شديم و من و محمد كه تا الان در اين فكر بوديم كه دو نفري چگونه غارنوردي داشته باشيم با ديدن اين جمعيت به اين فكر افتاديم كه كمي جمعيت ما زياد شده و ...
خلاصه حركت كرديم و به ادامه مسير پرداختيم.يكي از دوستان كرجي گفت كه يك تور كه احتمالا براي ديدن غار در حركت بوده اند ، ديده.
همينطور كه حركت مي كرديم در كمال تعجب يك ميني بوس را ديديم كه از كنار ما گذشت.چند لحظه بعد دومي و سومي و چهارمي هم گذشت!چهار – پنج تايي هم ماشين سواري هم اومد و رفت.
زيردهانه غار، كنار رودخانه كه رسيديم شوكه شده بوديم.جمعيتي بي نظم و در دسته هاي چند تايي به طرف دهانه غار ميرفتند.من و محمد جدا از بقيه در كنار رودخانه آماده شديم و به طرف دهانه غار رفتيم.آخ كه از داخل غار و شلوغي اون چيزي نمي تونم بگم كه اگه بگم فكر نكنم اون چيزي كه ما ديديم بتونه توصيف كنه.در بعضي جاها بايد يك توقفي مي كرديم تا جمعيت دونه دونه از يك مسير عبور كنند و نوبت ما برسه.يا اينكه از كنار جمعيت رد بشيم و ناخداگاه به اونها تنه نزنيم.اول به طرف تالار پنگوئن رفتيم و چند دقيقه اي در انجا تنها با غار بويم تا اينكه جمعيتي به اون قسمت اومد و ما تصميم گرفتيم به طرف تالار اصلي غار بريم.دوباره توقف و تنه و انتظار و صدا و شلوغي شروع شد.نزديكي هاي تالار اصلي راه بسته شد.يك جمعيتي در غار ديديم كه به قول خودم توي غارماموت اين جمعيت ديده نميشه.تنها كاري كه ميشد انجام داد برگشتن بود كه اونهم بدون عوارض خاص شلوغي نميشد.
نزديك دهانه غار محمد نظر داد كه از گربه رو ديدن كنيم.خلاصه تا اينكه منتظر بمونيم دوستان كرجي گربه رو را ترك كنند و نوبت ما برسه جمعيت داخل غار هم خالي شد و سكوت همه جا رو گرفت.فكر مي كنم اين قسمت بود كه به ما خيلي چسبيد.سكوت و تنهايي كه فقط ما دونفر در آن بوديم خيلي زيبا بود.تا انتهاي مسير رفتيم و در آنجا مدتي چراغهايمان را خاموش كرديم و از سكوت و تاريكي غار لذت برديم ...
وقتي از گربه رو بيرون آمديم تصميم به بازگشت به داخل غار را داشتيم اما زمان زيادي نداشتيم ، پس به ناچار از غار خارج شديم...

متاسفانه در اين غارنوردي دوربينم كارنكرد و تمامي عكسها از محمد مي باشد.
با آماري ذهني كه گرفتم چيزي حدود 70 نفر در غار بودند.
براي ديدن غارهاي مشهوري مثل يخ مراد بهتر است به قول محمد در روزهاي وسط هفته باشه تا اين چنين شلوغ نباشه.
در قسمتهايي از غار ديوارهايي از چوب و چوب پنبه و گچ ساخته اند كه محيط غار را كثيف و زشت و خراب كرده و معلوم نيست براي چه كاري است.
از آنجايي كه غار يخ مراد يك غار شناخته شده است از توضيحات اضافه خودداري كردم.


دست زيباي طبيعت زيبايي مي آفريند

ازدحام درون غار

من و محمد پس از غارنوردي در جلوي دهانه غار

گزارش تصويري باستان شناسي زيرآب


تجهيزات غواصي
سوار بر قايق براي رفتن به محل مورد نظر

بررسي و كاوش در زيرآب

سرانجام

باستان شناسي زيرآب

دوستان عزیز و گرامی
من تا اواخر اسفند از طرف پژوهشکده باستان شناسی به ماموریت می روم. این ماموریت بررسی باستان شناسی زیرآب بندر ریگ است که متشکل از چند باستان شناس غواص(که یکی اش هم خودم هستم) و غواصان حرفه ای می باشد. به هر حال اگه کوسه ای ، نهنگی و یا اژدهایی! منو خورد دیگه ببخشید که نتونستم بیایم و وبلاگ رو آپ دیت کنم. همگی پیروز و خوش باشید.

جنگل و خاطره

در جاده ای کوهستانی و البته جنگلی و بسیار بکر سوار بر موتور آرام حرکت می کردیم.ایمان – خواهر زاده ام هم همراهم بود.صدای ناله موتور که از شیبها بالا می رفت سکوت جنگل را بهم می زد.آخرین باری که در این کوه جنگلی بودم تابستون بود.یک روز شرجی تابستون که همه جا سرسبز و انبوه از برگ و صدای پرندگان بود.اما این بار هوا سرد بود. با لکه های برفی که در کنار جاده خیلی نا مرتب پخش بود.و یک سکوت بسیار قشنگ.انگار در این خواب زمستونی همه دنیا هم خوابیده.با اینکه خیلی وقتها در این جاده رفت و آمد می کردم اما اینبار طبیعت و مناظر برای من تازگی و قشنگی زیادی داشت.همه صحنه هایی که قبل از این دیده بودم زیر یک لایه سرسبزی پنهان بود اما اینبار دیگر خبری از این سرسبزی نبود.درست مث دریایی که خشک شده باشه و بتونی کفش را ببینی.من که همیشه این کوه را یک کوه معمولی و عادی می پنداشتم بر خلاف تصورم جور دیگری دیدم.از فاصله دور تونستم دیواره ای در نزدیکی قله ببینم که هیچ وقت ندیده بودم.دیواره ای که با عظمت در میان درختان برهنه پنهان از دید همگان بود.دیواره ای که شاید غاری هم در میان آن باشد.از میان تنه درختان تا فاصله ای بسیار دور را می تونستم ببینم.چیزهایی که دیدم که ندیده بودم.انگار طبیعت می خواست گوشه ای از حقایق را به من نشان بده.حقایقی که همیشه از کنارش می گذشتم ولی زیر لایه ای طراوت پنهان بود.افسوس می خوردم که چرا نمی تونم چند روزی در این طبیعت بمونم و به اصطلاح خودم،خودم را گم و گور کنم.وقتی موتور را برای لحظاتی خاموش کردم صدای سکوت را هم شنیدیم.و بعد از اینکه موتور را روشن کردم فهمیدم که چقدر در این میان زیادی و شلوغ هستیم!
کمی جلوتر درختی روی زمین افتاده بود و تمامی مسیر را بسته بود.شاید طبیعت می خواست تا همین قدر از حقایقش را به من نشون بده و شاید سر و صدای ما اونو اذیت کرده بود.تصمیم به بازگشت گرفتیم...
...غار شتر خاموش در میان سنگها قرار گرفته بود.از دور با دوربین چشمی نگاهش می کردم.انگار داشت منو صدا می کرد که فلانی چرا اونجا ایستادی و منو از دور نگاه می کنی؟بیا پیشم! با اندوه فقط تماشا می کردم.کاش می تونستم برم اما نتونستم...
نمی تونستم بگم که باید برگردم خونه و وسایلاتم را مرتب کنم که برگردم تهران،سر خدمت سربازی...

انتهای مسیر- باید از اینجا بر می گشتیم

جنگل همیشه زیباست

وقتی با حسرت از فاصله دور به چیزی که دوست داری نگاه می کنی.این عکس را ایمان از من یواشکی انداخت

غروب

تنگ غروبه خورشيد اسيره...

چینی های فارسی بلد

پنجشنبه بدون تعیین کردن مسیر و تنها رفتم شیرپلا.بارش دائم برف از دربند تا شیرپلا و سکوت کوه یک مسیر قشنگ را بوجود آورده بود.در شیرپلا در حال تصمیم گیری بودم که کجا برم؟در افکار خودم فرو رفته بودم که ابراهیم یکی از دوستانم به شیرپلا رسید.ابراهیم هم مث خودم در تهران وظیفه امریه دار است.ابراهیم هم تنها اومده بود.پس از صحبت کردن تصمیم گرفتیم که شب در شیرپلا باشیم و فردا به کلکچال بریم.صبح با یک هوای آفتابی به طرف کلکچال حرکت کردیم و در این میان هم دو نفر از دوستان هم به ما پیوستند.واقعا که صحنه های زیبایی در این مسیر دیدیم که متاسفانه هیچ عکسی نگرفتم. در آخرهای مسیر بودیم که به یک گروه چهارنفره خارجی رسیدیم که مال آسیای جنوب شرقی بودند..هیچ وقت نتونستم ژاپنی ها و چینی ها و کره ای ها و فلیپینی ها رو از هم تشخیص بدم.اینها هم نفهمیدم مال کدوم کشور بودند.فقط قدهای کوتاه و موهای صاف و چشم های کشیده و صورت کمی سیاه آنها با کوله هایی که بر دوششان بود منو یاد شرپاها و خودم هم جای ادموند هیلاری برای صعود به اورست انداخت!خلاصه محض خسته نباشید و اخلاق مهمان نوازی ایرانی یک جمله انگلیسی have a good dayبه آنها گفتیم آنها هم در جواب به ما فارسی گفتند خسته نباشید، خوش بگذره ، خداحافظ و...!
این مسیر هم به علت داشتن صحنه های زیبا و قشنگ و از همه مهمتر خلوتی که تا قسمتی از مسیر ادامه داشت خیلی چسبید...جای دوستان خالی...