کایاک


چند هفته است که یه برنامه درست و حسابی نرفتی.
داشتی کم کم کارها رو منظم می کردی و برنامه های داشتند جالب می شدند.
آخرین بار به بچه ها قول دادی که اون جمعه حتما براشون خاطره انگیز باشه و به قولت وفا کردی.
اونها رو بردی جنگل پیمایی و یک کوهپیمایی سبک با بازدیدی از شیرچشمه و قلعه ویران شده ای که تنها چیزیکه ازش باقی مانده یه مقدار پاره سفال با سوراخهای چند متری گنج یابان است و بعد از آن اونها رو بردی آبگرم رامسر تا خستگی از تنشون بره بیرون و اون روز برای همه خاطره انگیز بود.
حالا بعد از هفته ها که دلت خیلی تنگ شده کسی نیست که بری یه برنامه.یه برنامه سبک.فقط برنامه ای که تو رو از ثابت بودن بیرون بیاره...
کیارش فردا بریم کایاک سواری ،مدتی است که نرفتیم...
صبح جمعه از کیارش خبری نیست. تا دم ظهر می خوابی فقط واسه اینکه روز تموم بشه و وقتت رو بکشی
کیارش رو می بینی و در یک چشم بهم زدن آماده برای رفتن میشین
تا دم استخر ساکت هستین و حرف زیادی رد و بدل نمیشه
به استخر که میرسی هیچ کس نیست و فقط شما دو تا هستین.کی تو این سرما اینجا میاد ؟
آب استخر آبی تر از همیشه است و نسیم موجهایی روی آن ایجاد می کنه
کیارش سوار کایاکش میشه و میره و با آرامش آماده میشی که تو هم بری
سوار که میشی دوباره همه حس و حال های فراموش شده به یادت میان
دوباره ناراحتی ها از بین میرن و دوباره احساس آرامش به تو دست میده
کیارش در وسط استخر ایستاده و با خودش فکر می کنه.تو هم می ایستی به چی فکر می کنی؟
هوا ابری است و گاهگاهی خورشید از پشت ابرها بیرون میاد و بازتاب نور گرم و زیبایش روی آب تو رو گرم و جادو می کنه...

آفتاب تنبل پاییز دیگه قلبش سرده
بازی ابرها با خورشید منو آروم کرده...
نمی دونم چرا سکوت می کنم،حتی کیارش هم میگه طاهر چرا ساکتی؟حتی در جوابش ساکت می مونم
خودمون رو رها کرده ایم.تنها هستیم.سکوت است و آبی آب.موجها ما را آرام تا ساحل می برند.کیارش پیاده میشه.اما میرم و دوری می زنم و تنهای تنهای در روی آب باقی می مانم.
آخرین باری که اونجا بودم رو به خاطر میارم...هوا تاریک شده بود و سرد.یه ترس وهم انگیز در میان دریاچه بوجود آمده بود.اما با همه آن زیبا بود...
وقت رفتن رسیده بود و هنگامی که به طرف ماشین می رفتی و کایاک روی دوشت بود نیم نگاهی به دریاچه می اندازی و خداحافظی می کنی...