من و غار دانیال


شمار برنامه هایی که از پارسال تا الان داشته ام بسیار کم و به تعداد انگشتان دست بوده اما هر کدام آنها تنوع و خاطرات زیبایی داشته اند و البته با اینکه شرح و گزارش تعدادی از آنها را نوشتم، هرگز به مرحله گذاشتن در وبلاگم نرسیدند... مهر تایید پایان یافتن برنامه های غواصی ام با فروش لوازماتم زده شد و تنها یادگار آن دوران پلاکی بر گردنم بود که آن را چند هفته ای است کنار گذاشته ام.برای ماهها کوه رفتن را بنا به دلایل بسیار زیاد تعطیل کرده ام و تمامی برنامه های طبیعت گردی ام به صورت بسیار نامنظم و بدون برنامه شده...


* * *

در مرداد ماه، هوایی بارانی و خنک را نمی تونی در شمال تصور کنی.همیشه این موقع از فصل، هوا بسیار شرجی و داغ است و تنها در هنگام شب هست که می تونی بوی برنج و نسیم ملایمی که در سکوت شب می آید را لمس کنی و این هواست، که تو را به گذشته ها می برد.
سال گذشته، پنج سال قبل، ده سال قبل ، کودکی و چند قرن گذشته هنگامی که فکرش هم احساس دلتنگی برات میاره ...

ظهر جمعه که خسته از سرکار برمی گردی، تصمیم می گیری که پیمایش کوچکی در غار دانیال داشته باشی. چند هفته گذشته، چندین برنامه به صورت انفرادی به این غار داشته ای و از تالار مخفی ای که تنها دو سه نفر از آن خبر دارند ( و خودت به آنها نشان داده ای) بازدید کرده ای و عکس گرفته ای. گذاشته ای مخفی باشه چون مطمئن هستی که خیلی از کسایی که تا اون مسافت از غار را طی می کنند، می تونند به تزئینات آهکی اش لطمه بزنند و خواسته ای بکر باشه ...


امروز فقط دوست داری مدتی را در غار باشی و کسی نیست که همراهت باشه. احساس می کنی هوای سرد داره تنبلت می کنه اما بدون هیچ درنگ و لوازم اضافه ای با رخش حرکت می کنی. مسیر خاکی اینک به علت بارانهای چند روز گذشته گل آلود و لغزنده شده و حتی آب رودخانه اندکی بالاتر آمده.رخش را در ابتدای جنگل در کنار رودخانه متوقف می کنی و وارد جنگل می شوی.باران ریزی می بارد و قطرات باران بوی شالی و جنگل را میدهد.بوی رطوبت و قدمت و شرجی هوا ...

در کنار دهانه دو سه نفر از گروهی را می بینی که برای بازدید آمده اند. یکی از آنها می گوید چند هفته گذشته تو را در غار دیده بود که داشتی برای عکاسی می رفتی...

داخل غار به سه تا گروه برخورد می کنی که در حال برگشت هستند. مطمئن از اینکه تنها خودت در این مسیر هستی و در جلوتر کسی نیست حرکت می کنی...

در روی تخته سنگی نشسته ای و فکر می کنی و گاهی هم چراغ را خاموش می کنی تا سیاهی و ظلمت را کاملا درک کنی ...

از غار که بیرون آمده ای هوا همانطور بارانی هست و زمین گلی... زیر باران در جنگل قدم می زنی و راضی از اینکه دوباره تونستی لحظاتی را در طبیعت باشی ولو اینکه تنها بودی ... به ابتدای جنگل در حرکتی جایی که رخش منتظرت هست... هوا بارانی است و بوی شالی با باران آمیخته شده ...

















توضیحات :
فکر می کنم عنوان قشنگی برای این پستم انتخاب نکردم
فکر می کنم داشتن یک مقیاس یا یک غارنورد در کنار این ستونها چیز بدرد بخوری بوده اما حیف که تنها بودم