عقب مونده بودم.هم از کیارش -که مث جت حرکت می رفت - و هم از مهران.البته خودم دوست داشتم که آروم برم و تنها باشم.از طرفی هم می ترسیدم که مث دیروز چپ کنم و تا ساحل که هر لحظه فاصله ام از اون بیشتر میشد شنا کنم که مسلما خالی از سختیها وتاریکی هوا و خستگی هم نبود. سکوت آب و دریا و ابهت اون برای من تازگی خاصی داشت.گهگاهی صدای برخورد آب به بدنه و کف کایاک به گوشم میرسید.حتی قایق موتوری ها هم دیگه به این قسمت نمی آمدند و خوشبختانه صدای گوشخراش آنها به گوش نمیرسید.کیارش و مهران جلوتر در کنار هم ایستاده بودند و صحبت می کردند.پارو را روی کایاک گذاشتم و کایاک آروم آروم ایستاد...
بیکار بودم که کیارش به من زنگ زد و گفت طاهر بریم دریا.تا خودم رو به خونه برسونم و آماده بشم و برم پهلوی کیارش حدود یک ربع طول کشید.وقتی که رسیدم، دیدم کیارش و مهران کایاکها را روی ماشین گذاشته و منتظر من هستند.کمتر از یک ربع بعد در ساحل بودیم و آماده حرکت به سوی دریا و بعد شروع کردیم به حرکت...
وقتی که دیدم بچه ها دارن بر می گردند من هم کایاک رو چرخوندم و مسیررا به طرف ساحل تغییر دادم.در اینجا بود که یکی از زیباترین صحنه ها در زندگی و در دریا رو دیدم.در رو به رو (جنوب) گرده کوه با ابهت تمام و پوشیده از درخت،در سمت چپ (شرق)پلاژ که قسمت شنای آن تعطیل بود اما جمعیت زیادی در ساحل آن بود،در سمت راست غروب زیبای
خورشید که به رنگ نارنجی در آمده بود و هر لحظه در حال ناپدید شدن بود و در پشت سر(شمال) آبی بیکران دریا بود که در افق آن، آسمان با دریا ادغام میشد.زیبایی آن به قدری بود که واقعا نمی تونم اونو توصیف کنم.به نزدیکی ساحل که رسیدیم دوباره هجوم قایق های موتوری و آدم ها و صدا های عادی روزمره را دیدیم.کایاک ها را سوار ماشین کردیم و وقتی که حرکت کردیم چراغ های ماشین را روشن کردیم...هوا دیگه تاریک شده بود...
خورشید که به رنگ نارنجی در آمده بود و هر لحظه در حال ناپدید شدن بود و در پشت سر(شمال) آبی بیکران دریا بود که در افق آن، آسمان با دریا ادغام میشد.زیبایی آن به قدری بود که واقعا نمی تونم اونو توصیف کنم.به نزدیکی ساحل که رسیدیم دوباره هجوم قایق های موتوری و آدم ها و صدا های عادی روزمره را دیدیم.کایاک ها را سوار ماشین کردیم و وقتی که حرکت کردیم چراغ های ماشین را روشن کردیم...هوا دیگه تاریک شده بود...