آنقدر در خودت فرو رفته ای که از همه چیز خسته ای.روزهای بی حوصله و تکراری.روزهای بدون تنوع و تنهایی.چیزهای قشنگ و جالبی نیست تا بگی.بارها خواستی وبلاگت را به روز کنی ولی میان کار رها می کنی و کامپیوتر را خاموش می کنی.بارها دوستان تماس می گیرند و برنامه ای میزارن اما نمیتونی و نمیشه که با اونها همراه بشی.تنهای تنها موندی و درگیر یک زندگی تکراری.خسته تر از اونی که بخواهی تصمیمی بگیری یا فکر درستی کنی... سرت پر از فکرهای درهم و برهم است. احساسات ضد و نقیض.روزهای سرد زمستانی...
جمعه مثل چند هفته قبل خونه هستی و کار خاصی نداری.از ظهر گذشته تصمیم می گیری که کمی گردش کنی.ابوالفضل کار داره و ایمان هم زمین فوتبال است و خودت تنها هستی.به مهران زنگ می زنی و میگی که می خواهم برم یه گردش و میگه بیا.اون هم خونه تنهاست. سوار ماشین میشن و به طرف جاده کلاردشت میروید.درختان لخت و برهنه اما زیبا در کنار جاده نظرت را جلب می کنه.چقدر طبیعت زیباست.هر فصل یه زیبایی خاصی داره. آرام آرام داخل مه می شوید.از دنیای پر از خستگیها و تکرارها جدا می شوید و پا به درون پاکی ها میزارید.در مورد برنامه ای که از گذشته ها در نظر داشتی با مهران صحبت می کنی و اون هم تصدیق می کنه که برنامه ای جالب است و حتی نام مسیری که در انتها به آنجا خواهید رسید را می آورد و تو را آنجا می برد.دهی زیبا با طبیعتی که هر لحظه در شهرکها و خانه های قارچی فرو می رود....
تا همینجا که رفته اید برات کافی هست.مسیر برگشت هنوز زیباست.گرچه مدت آن زیاد نبود اما برای تو که مدتها در خودت فرو رفته ای کافی هست.
وارد جنگل که می شوید آرام آرام مه به طرفتان می آید...