وارد جاده فرعي كه ميشي همه چيز ناگهان تغيير مي كنه.گويا از دري عبور كرده اي و وارد اتاقي ساكت شده اي.از ماشين هاي سنگين كه آرام آرام حركت مي كنند تا سواريهايي كه تنها از رانندگي
بوق زدن رو بلد هستند خبري نيست.كم كم كه از جاده اصلي فاصله مي گيري خودت رو بيشتر در آرامش احساس مي كني.جاده ساكت و خلوت هست.گاهي ماشيني عبور مي كنه.دو طرف جاده كوه هست و دشت و سكوت.خستگيهات رو فراموش كرده اي.بي خوابي ات و همه چيز ديگه رو .ياد چند سال قبل مي افتي كه در اين جاده بودي.با يه عالم از دوستانت.آخ كه چقدر خنديديم...
بوق زدن رو بلد هستند خبري نيست.كم كم كه از جاده اصلي فاصله مي گيري خودت رو بيشتر در آرامش احساس مي كني.جاده ساكت و خلوت هست.گاهي ماشيني عبور مي كنه.دو طرف جاده كوه هست و دشت و سكوت.خستگيهات رو فراموش كرده اي.بي خوابي ات و همه چيز ديگه رو .ياد چند سال قبل مي افتي كه در اين جاده بودي.با يه عالم از دوستانت.آخ كه چقدر خنديديم...
حركت در اين جاده برات يه عالم خاطره رو زنده كرد. خاطره هايي كه در طول چهار سال بوجود آمد .خاطراتي شيرين و تلخ در كنار دوستاني كه بعد از اين مدت ديگه آنها رو نديدي و خبري از آنهانداري.بعضي ها هم در اون طرف دنيا هستند...
كنار جاده كه توقف مي كني همان هوا رو احساس مي كني.همان سرما و همان آفتاب تنبل پاييزي و همان احساس دلتنگي ...
براي ادامه مسير وارد اتوبان كه ميشي ناگهان اون كوههاي آشنا رو مي بيني كه برف اونها را سفيدپوش كرده.كم كم داري ميرسي .داري به يه جاي آشنا برمي گردي.يه جاي پرخاطره و عزيز.همون هوا و همون حس و آفتاب اما اينبار كسي نيست كه بهت لبخند بزنه...